احمد شاملو:در تلاشِ شب که ابرِ تیره میبارد رویِ دریایِ هراسانگیز
❈۱❈
در تلاشِ شب که ابرِ تیره میبارد
رویِ دریایِ هراسانگیز
وز فرازِ بُرجِ باراندازِ خلوت مرغِ باران میکشد فریادِ خشمآمیز
❈۲❈
و سرودِ سرد و پُرتوفانِ دریایِ حماسهخوان گرفته اوج
میزند بالای هر بام و سرایی موج
❈۳❈
و عبوسِ ظلمتِ خیسِ شبِ مغموم
ثقلِ ناهنجارِ خود را بر سکوتِ بندرِ خاموش میریزد ــ
میکشد دیوانهواری
❈۴❈
در چنین هنگامه
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
پیکری افسرده را خاموش.
مرغِ باران میکشد فریاد دائم:
❈۵❈
ــ عابر! ای عابر!
جامهات خیس آمد از باران.
نیستات آهنگِ خفتن
❈۶❈
یا نشستن در برِ یاران؟...
ابر میگرید
باد میگردد
❈۷❈
و به زیرِ لب چنین میگوید عابر:
ــ آه!
رفتهاند از من همه بیگانهخو با من...
❈۸❈
من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم
گفتوگو با یارِ دیگرسان
کاین عطش جز با تلاشِ بوسهیِ خونینِ او درمان نمیگیرد.
❈۹❈
□
اندر آن هنگامه کاندر بندرِ مغلوب
باد میغلتد درونِ بسترِ ظلمت
❈۱۰❈
ابر میغرد وز او هر چیز میماند به ره منکوب،
مرغِ باران میزند فریاد:
ــ عابر! در شبی اینگونه توفانی
❈۱۱❈
گوشهی گرمی نمیجویی؟
یا بدین پُرسندهیِ دلسوز
پاسخِ سردی نمیگویی؟
❈۱۲❈
ابر میگرید
باد میگردد
و به خود اینگونه در نجوایِ خاموش است عابر:
❈۱۳❈
ــ خانهام، افسوس!
بیچراغ و آتشی آنسان که من خواهم، خموش و سرد و تاریک است.
□
❈۱۴❈
رعد میترکد به خنده از پسِ نجوایِ آرامی که دارد با شبِ چرکین
وز پسِ نجوایِ آرامش
سردخندی غمزده، دزدانه، از او بر لبِ شب میگریزد
❈۱۵❈
میزند شب با غمش لبخند...
مرغِ باران میدهد آواز:
❈۱۶❈
ــ ای شبگرد!
از چنین بینقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر میگرید
❈۱۷❈
باد میگردد
و به خود اینگونه نجوا میکند عابر:
ــ با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
❈۱۸❈
در شبی کهش وهم از پستانِ چونان قیر نوشد زهر،
رهگذارِ مقصدِ فردایِ خویشم من...
ورنه در اینگونه شب اینگونه باران اینچنین توفان
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست
خُورد و خُفتی نیست بیمقصود.
❈۱۹❈
میتوان هرگونه کشتی راند بر دریا:
میتوان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوتِ آرامِ دریا راند
میتوان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سهتاری زد لبی بوسید.
میتوان زیرِ نگاهِ ماه با آوازِ قایقران سهتاری زد لبی بوسید.
لیکن آن شبخیزِ تنپولاد ماهیگیر
که به زیرِ چشمِ توفان برمیافرازد شراعِ کشتیِ خود را
که به زیرِ چشمِ توفان برمیافرازد شراعِ کشتیِ خود را
در نشیبِ پرتگاه مظلمِ خیزابهایِ هایلِ دریا
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
تا بگیرد زاد و رودِ زندگی را از دهانِ مرگ،
مانده با دندانش آیا طعمِ دیگرسان
از تلاشِ بوسهیی خونین
❈۲۰❈
که به گرماگرمِ وصلی کوته و پُردرد
بر لبانِ زندگی داده است؟
مرغِ مسکین! زندگی زیباست...
من درین گودِ سیاه و سرد و توفانی نظر با جُستوجویِ گوهری دارم
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
تارکِ زیبایِ صبحِ روشنِ فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
❈۲۱❈
مرغِ مسکین! زندگی، بیگوهری اینگونه، نازیباست!
□
❈۲۲❈
اندر آن سرمایِ تاریکی
که چراغِ مردِ قایقچی به پُشتِ پنجره افسرده میماند
و سیاهی میمکد هر نور را در بطنِ هر فانوس
وز ملالی گُنگ
❈۲۳❈
دریا
در تب هذیانیاش
با خویش میپیچد،
❈۲۴❈
وز هراسی کور
پنهان میشود
در بسترِ شب
باد،
❈۲۵❈
وز نشاطی مست
رعد
از خنده میترکد
❈۲۶❈
وز نهیبی سخت
ابرِ خسته
میگرید، ــ
❈۲۷❈
درپناهِ قایقی وارون پیِ تعمیر بر ساحل
بینِ جمعی گفتوگوشان گرم
شمعِ خُردی شعلهاش بر فرق میلرزد.
❈۲۸❈
ابر میگرید
باد میگردد
وندرین هنگامه
❈۲۹❈
رویِ گامهایِ کُند و سنگینش
بازمیاِستد ز راهش مَرد
وزگلو میخواند آوازی که
ماهیخوار میخواند
❈۳۰❈
شباهنگام
آن آواز
بردریا
❈۳۱❈
پس، به زیرِ قایقِ وارون
با تلاشش از پیِ بهزیستن، امید میتابد به چشمش رنگ...
□
❈۳۲❈
میزند باران به انگشتِ بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
❈۳۳❈
میکشد دریا غریوِ خشم
میخورد شب
بر تن
❈۳۴❈
از توفان
به تسلیمی که دارد
مُشت
❈۳۵❈
میگزد بندر
با غمی انگشت.
تا دلِ شب از امیدانگیزِ یک اختر تهی گردد
❈۳۶❈
ابر میگرید
باد میگردد...
بندر انزلی
❈۳۷❈
۱۸ اسفندِ ۱۳۲۹
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها