احمد شاملو:وه! چه شبهایِ سحرْسوخته من
❈۱❈
وه! چه شبهایِ سحرْسوخته
من
خسته
در بسترِ بیخوابیِ خویش
❈۲❈
درِ بیپاسخِ ویرانهی هر خاطره را کز تو در آن
یادگاری به نشان داشتهام کوفتهام.
کس نپرسید ز کوبنده ولیک
❈۳❈
با صدایِ تو که میپیچد در خاطرِ من:
«ــ کیست کوبندهی در؟»
هیچ در باز نشد
❈۴❈
تا خطوطِ گُم و رؤیاییِ رُخسارِ تو را
بازیابم من یک بارِ دگر...
آه! تنها همهجا، از تکِ تاریک، فراموشیِ کور
❈۵❈
سویِ من داد آواز
پاسخی کوته و سرد:
«ــ مُرد دلبندِ تو، مَرد!»
❈۶❈
□
راست است این سخنان:
من چنان آینهوار
❈۷❈
در نظرگاهِ تو اِستادم پاک،
که چو رفتی ز برم
چیزی از ماحصلِ عشقِ تو بر جای نماند
در خیال و نظرم
❈۸❈
غیرِ اندوهی در دل، غیرِ نامی به زبان،
جز خطوطِ گُم و ناپیدایی
در رسوبِ غمِ روزان و شبان...
❈۹❈
□
لیک ازین فاجعهیِ ناباور
با غریوی که
❈۱۰❈
ز دیدارِ نابهنگامت
ریخت در خلوت و خاموشیِ دهلیزِ فراموشیِ من،
در دل آینه
باز
❈۱۱❈
سایه میگیرد رنگ
در اتاقِ تاریک
شبحی میکشد از پنجره سر،
در اجاقِ خاموش
❈۱۲❈
شعلهیی میجهد از خاکستر.
□
❈۱۳❈
من درین بسترِ بیخوابیِ راز
نقشِ رؤیاییِ رُخسارِ تو میجویم باز.
با همه چشم تو را میجویم
❈۱۴❈
با همه شوق تو را میخواهم
زیرِ لب باز تو را میخوانم
دائم آهسته بهنام
❈۱۵❈
ای مسیحا!
اینک!
مردهیی در دلِ تابوت تکان میخورد آرامآرام...
❈۱۶❈
زندان قصر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها