احمد شاملو:پسرِ خوبم، ماهان پاشو
❈۱❈
پسرِ خوبم، ماهان
پاشو
برو آن کوچهی پایینی،
خانهای هست که سکّو دارد
❈۲❈
پیرمردی لاغر میبینی
روی سکّوی دَمِ خانه نشستهست
با قبای قدکِ گُلناری؛
غصهی عالم بر شانهی مفلوکش
❈۳❈
پنداری.
شاید از چشمانِ ترکمنیش
زودتر بشناسیش.
❈۴❈
میروی پیش و
بلند
(گوشهایش آخر
تازگی قدری سنگین شده)
❈۵❈
میگویی: «قورقومّی!»
سر تکان خواهد داد
با تأثر به تو لبخندی خواهد زد
و تو را خواهد بوسید،
❈۶❈
و تو آن وقت به او خواهی گفت
نوهی کوچکِ من هستی و اسمت ماهان
و برایش از من پیغامی داری.
(خودِ او اسمش مختومقلیست
❈۷❈
سعی کن یادت باشد.)
بعد، از قولِ من
اینها را
یکبهیک خدمتِ او خواهی گفت:
❈۸❈
ــ آه، مختومقلی
این چه رؤیای شگفتیست که در بیخوابی میگذرد
بر دو چشمِ نگرانِ من؟
این چه پیغامِ پُراز رَمزِ پُر از رازیست
❈۹❈
که کشد عربده بیگفتار
اینچنین از تَکِ کابوسِ شبانِ من؟
خوابِ سنگینِ پریشانیست
لیک اشارت به مجازش نیست
❈۱۰❈
به گمانِ من.
خواب میبینم
چند تن مَردیم
❈۱۱❈
در ظلمتِ قیرینِ شبانگاهی
که به گورستانی بیتاریخ
پِیِ چیزی میگردیم.
شبِ پُر رازیست:
❈۱۲❈
ظلماتی راکد
در فراسوی مکان،
و مکان
پنداری
❈۱۳❈
مقبرهی پودهی بیآغازیست
در سرانجامِ زمان.
دیرگاهیست زمین مُردهست
❈۱۴❈
و به قندیلِ کبود
روشنانِ فلکی
در فسادِ ظلمات افسردهست.
❈۱۵❈
ما ولیکن
گویی میدانیم
که به دنبالِ چهایم،
لیک اگر چند بدان
❈۱۶❈
نمیاندیشم
در عمل گویی مردانی هستیم
کز ارادهی خود پیشیم.
❈۱۷❈
راستی را
هر چند
شعلهی سردی آنسان که بر آن بتوان انگشت نهاد
سببِ غلغلهی جوششِ ما نیست،
❈۱۸❈
هیچ انگیزهی بیرون و درون نیز
مانعِ کوششِ ما نیست:
بیل و کجبیل و کلنگ
❈۱۹❈
بیامان در کار است
تا ز رازی که به کشفاش میکوشیم
پرده بردارد.
(آه، مختومقلی
❈۲۰❈
بارها دیدهام این رؤیا را
با سری خالی
با نگاهی عُریان.)
❈۲۱❈
□
ناگهان
مدخلِ سردابی
❈۲۲❈
آنک!
(همگی
مات و حیرتزده در یکدیگر مینگریم.
نه، غلط بودم آنگاه که گفتم میدانستیم
❈۲۳❈
که به دنبالِ چهایم!)
مشعلی بر میافروزم
میخزم در سرداب
❈۲۴❈
و بدان منظرِ خوف
چشم برمیدوزم:
خفته بر چربی و پوسیدگیِ تیرهمغاک
❈۲۵❈
پدرانم را میبینم یکیک
مُرده و خاکشده،
استخوانها همگی از پی و گوشت
رُفته و پاکشده.
❈۲۶❈
چشمهاشان را میبینم تنها
که هنوز
زنده است و نگران میگردد
❈۲۷❈
در تهِ کاسهی خشکیدهی خویش.
من به زانو در میآیم
و سرافکنده بهزاری میگویم:
❈۲۸❈
«پدران، ای پدران!
نگرانیتان از چیست؟
ما خطاهامان را معترفیم.
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
به مکافاتِ خطاهاست که اکنون اینسان سرگردانیم
در زمانهایی مجهول
به دیاری همه هول
❈۲۹❈
به فضایی همه بیم
وزنِ زنجیر کمرهامان را میشکند
زخمهای تنِمان خون میبارد
و چنان باری از خفّتمان بر دوش است
❈۳۰❈
که نه اشکی بر چشم توانیم آورد از شرم
و نه آهی بر لب از بیم...
نگرانیتان از چیست؟
❈۳۱❈
ما خطاهامان را معترفیم
و به جبرانِ خطاهامان میکوشیم.»
پدران
❈۳۲❈
اما
در پاسخ
با نگاهی از نفرت
سوی من مینگرند
❈۳۳❈
ــ با نگاهی که به آهی میماند ــ
و به آرامی
در کاسهی سر
چشمهاشان را
❈۳۴❈
میبینم
(انگورکِ چندی از قیر)
که به حسرت میجوشد
میکشد راه و فرو میچکد آهسته به خاک
❈۳۵❈
و به حسرت میماسد ــ
و تمام!
❈۳۶❈
□
همه رؤیایم این است.
شاید این رؤیا اخطاری باشد.
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
شاید این رؤیا میگوید کفارهی نادانیِ ما چندان سنگین است
❈۳۷❈
که به جبرانش دیری باید
هر زمان منتظرِ فاجعهیی دیگر باشیم.
من نمیدانم تعبیرش چیست
یا اشارت به چه دارد، اما
❈۳۸❈
همهی زندگی من شده این وحشت
این کابوس
این تکرار.
❈۳۹❈
با خودم میگویم:
«قصهی بیسروته!
من نباید در فکرش باشم.
❈۴۰❈
علتش معلوم است:
بسکه لاینقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاینقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شاید
شاید
صبح تا شام سخن میگویند...
❈۴۱❈
نه،
با کمی کوشش
از خاطره پاکش خواهم کرد!»
❈۴۲❈
اما
لحظهیی دیگر
این رؤیا
باز ازنو!
❈۴۳❈
لحظهیی دیگر و
پیمودنِ این راهِ دراز
از نو!
❈۴۴❈
□
راستی را
مختوم
❈۴۵❈
من به تقدیر و به پیشانی و اینگونه اباطیل
ندارم باور.
اگر از من شنوایی داری
میگویم
❈۴۶❈
هر کسی قطرهی خُردیست در این رودِ عظیم
که به تنهایی بیمعنی و بیخاصیت است،
و فشارِ آب است
آن ناچاری
❈۴۷❈
که جهتبخشِ حقیقیست.
ابلهان
بگذار
اسمش را
❈۴۸❈
تقدیر کنند.
□
❈۴۹❈
حرفِ من این است:
قطرهها باید آگاه شوند
که به همکوشی
بیشک
❈۵۰❈
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد.
بیگمان ناآگاهیست
آنچه آسانجو را وامیدارد
❈۵۱❈
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدّر را
چیزی پندارد
❈۵۲❈
که نمییابد تغییر.
رودِ سردرشیب این را مفتِ خود میشمرد؛
رودِ سردرشیب
❈۵۳❈
به همین ناآگاهی زندهست،
و به نیروی همین باورِ تقدیری
زنده و تازَندهست.
❈۵۴❈
اینچنین است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتی اینسان مییابیم:
تو
❈۵۵❈
غمین و مأیوس
مینشینی ساعتها
سر سکّو
جلوِ خانهی تاریکت
❈۵۶❈
غرقِ اندیشهی بیحاصلیِ این همه سال
که چه بیهوده گذشت؛
و من
این گوشه
❈۵۷❈
در این فکرِ عبث
که بیابم جایی همنفسی:
غمگُساری که غمی بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
❈۵۸❈
و در این ساعت
رود
سرخوش از باورِ تقدیری آسانجویان
❈۵۹❈
همچنان در تک و در تاز است؛
که چنین باور
تا هست
عمرِ آن بهرهکشِ قحبه دراز است.
❈۶۰❈
□
آه، مختومقلی
❈۶۱❈
من گهگاه
سردستی
به لغتنامه
نگاهی میاندازم:
❈۶۲❈
چه معادلها دارد پیروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
❈۶۳❈
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنینِ پُر و پیمانی دارد!
❈۶۴❈
وای، مختومقلی
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هیجانی دارد!
❈۶۵❈
نه!
من نمیخواهم باشم
تنها
نوحهخوانی گریان. ــ
❈۶۶❈
میبینی؟
کارِ من این شده است
که بیایم به اتاقم هر شام
و به خاموشی خورشیدی دیگر
❈۶۷❈
کلماتی دیگر گریه کنم.
گاه با خود میگویم:
«سهمِ ما
❈۶۸❈
پنداری
شادی نیست.
لوحِ پیشانی ما مُهرِ که را خورده؟ خدا یا شیطان؟»
❈۶۹❈
باز میگویم:
«هرچند
دائماً مرثیهیی هست که بنویسی
یا غریوِ دردی
❈۷۰❈
که دلت را بچلاند در مشتش،
و به هر حالی
هست
دائماً اشکِ غمی گُردهشکن در چشم
❈۷۱❈
که سراپای جهان را لرزان بنگری از پُشتش ــ
هرچند
نابکارانی هستند آنسو
(چیرهدستانی در حرفهی «کَتبسته به مَقتَل بردن»)
و دلیرانی دریادل این سو
و دلیرانی دریادل این سو
❈۷۲❈
(چربدستانی در صنعتِ «زیبا مردن») ــ
همهجا هست اگر چند
(به خود میگویم باز)
❈۷۳❈
پُلِ متروکی بر بسترِ خُشکآبی
در یکی جادهی کم آمدوشد
که پسینمنزل و پایانِ رهِ مردمِ دریادل باشد،
باز
❈۷۴❈
زیرِ پُل
دریا
از جوش نمیماند
زیرِ پُل
❈۷۵❈
دریا
پُرصلابتتر میخواند.»
□
❈۷۶❈
روزگاری
با خود
دردمندانه میاندیشیدم
❈۷۷❈
که پیام از توفانها نرسید
و نسیمی که فرازآمد از گردنههای صعب
بر جسدهایی بیهوده وزید ــ
به جسدهایی
❈۷۸❈
آونگ
بر امیدی موهومـ
لیک اکنون دیگر
❈۷۹❈
مختوم
من هراسم نیست
اگر این رؤیا در خوابِ پریشانِ شبی میگذرد
یا به هذیانِ تبی
❈۸۰❈
یا به چشمی بیدار
یا به جانی مغموم...
نه
❈۸۱❈
من هراسم نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شبنهادانی از قعرِ قرون آمدهاند
❈۸۲❈
آری
که دلِ پُرتپشِ نور اندیشان را
وصلهی چکمهی خود میخواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
❈۸۳❈
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.
باشد! باشد!
❈۸۴❈
من هراسم نیست،
چون سرانجامِ پُراز نکبتِ هر تیرهروانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید میدانم چیست
خوب میدانم چیست.
❈۸۵❈
۲۰ تیرِ ۱۳۶۰
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها