احمد شاملو:غمم مدد نکرد: چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
❈۱❈
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
❈۲❈
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته میاندیشد.
❈۳❈
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْزبانیاش
❈۴❈
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
❈۵❈
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بیخود از خویش
❈۶❈
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
❈۷❈
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.
❈۸❈
□
پس
سوگوارانِ حِرفت
❈۹❈
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
❈۱۰❈
شورابهی بیحاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بیمغز را
❈۱۱❈
مویهکُنان
جامه
به قامت
بردریده.
❈۱۲❈
□
چون با خود خالی ماندم
❈۱۳❈
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینهی زمستانیِ تمامتِ عمر
یکجا
❈۱۴❈
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بیمرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
❈۱۵❈
مددی
نکرد.
آنگاه بیاحساسِ سرزنشی هیچ
❈۱۶❈
آیینهی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلتبازِ چشمانش را،
کم قدریِ آبگینهی سستِ خُلْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش میبودی، دوست،
❈۱۷❈
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
❈۱۸❈
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستیِ دوقازیِ حریفی بیبها را
نظاره کند). ــ
❈۱۹❈
□
شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آنکه مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش میشنید
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
(انفجارِ بیحوصلهی خفّتِ جاودانه را
❈۲۰❈
در پیچوتابِ ریشخندی بیامان):
«ــ در برزخِ احتضار رها میکنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
❈۲۱❈
تلختر از زخمِ خنجر
بچشی
قطرهبهقطره
❈۲۲❈
چکهبهچکه...
تو خود این سُنّت نهادهای
که مرگ
❈۲۳❈
تنها
شایستهی راستان باشد.»
۴ دیِ ۱۳۶۳
❈۲۴❈
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها