احمد شاملو:(به پاسخِ استقبالیهیی) ۱
❈۱❈
(به پاسخِ استقبالیهیی)
۱
نه
این برف را
❈۲❈
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما مینشیند
تا در آستانهی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
که به وحشت
❈۳❈
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
❈۴❈
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
❈۵❈
آفتاب را
بر پولادِ خنجری میگشاید
که میباید
به دلیری
❈۶❈
با دردِ بلندِ شبچراغیاش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختیِ تیغهی خویش
❈۷❈
آزمونی میکند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
❈۸❈
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم میافکند،
که تو آن جُرعهی آبی
❈۹❈
که غلامان
به کبوتران مینوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
❈۱۰❈
به گلوگاهِشان نهند.
۲
❈۱۱❈
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان میپذیرم
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که پاک میخواند این آبِ پاکیزه که عطشانش ماندهام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
❈۱۲❈
در کشاکشِ این جنگِ بیشکوه!
و پاکیزگیِ این آب
با جانِ پُرعطشم
❈۱۳❈
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدانهای بیرونق و خاموشِ قاضیان
❈۱۴❈
که تنها تصویری از دغدغهی عدالت بر آن کشیدهاند
به خود بازم مینهند.
❈۱۵❈
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ میگریم
که اینک
❈۱۶❈
زایشِ من
از پسِ دردی چهلساله
در نگرانیِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
❈۱۷❈
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانیِ این لحظهی یأس،
که سایهها دراز میشوند
❈۱۸❈
و شب با قدمهای کوتاه
دره را میانبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
❈۱۹❈
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
❈۲۰❈
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بیناییهاست
به هنگامی که
آفتاب
❈۲۱❈
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
❈۲۲❈
که چشمانداز
خاطرهیی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
که از حرکتِ آرامِ این سیاهجامه مسافر
❈۲۳❈
به خشمی حیوانی میخروشد.
۴
❈۲۴❈
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبهی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم میکردند
❈۲۵❈
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم میزدند،
محتضر را
❈۲۶❈
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار میکردند
اصرار میکردند
❈۲۷❈
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگلنگان
❈۲۸❈
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانهی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
❈۲۹❈
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستادهای.
❈۳۰❈
۵
من درد بودهام همه
❈۳۱❈
من درد بودهام.
گفتی پوستوارهیی
استوار به دردی،
❈۳۲❈
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید
❈۳۳❈
تام
تام از درد
بینبارد؟]
❈۳۴❈
و هر اندامم از شکنجهی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
❈۳۵❈
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
❈۳۶❈
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب میرفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
❈۳۷❈
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتیست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزهی دردی دیگر بود؛
❈۳۸❈
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف میکردی
که جنازهی محبوس را
از زندان میبردند.
❈۳۹❈
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله میکشد
❈۴۰❈
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریههای پولادینِ خویش
نفس میکشد.
❈۴۱❈
از کجا آمدهای
ای که میباید
اکنونت را
❈۴۲❈
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمدهای؟
❈۴۳❈
و ملال در من جمع میآید
و کینهیی دَمافزون
به شمارِ حلقههای زنجیرم،
❈۴۴❈
چون آبها
راکد و تیره
که در ماندابی.
❈۴۵❈
۶
نفسِ خشمآگینِ مرا
تُند و بریده
❈۴۶❈
در آغوش میفشاری
و من احساس میکنم که رها میشوم
و عشق
مرگِ رهاییبخشِ مرا
❈۴۷❈
از تمامیِ تلخیها
میآکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکرانهاست
❈۴۸❈
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
۱۰ تیرماه ۱۳۴۷
❈۴۹❈
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها