احمد شاملو:به رامین شهروند
❈۱❈
به رامین شهروند
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور مینماید؟
امید کجاست
❈۲❈
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
❈۳❈
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
❈۴❈
□
معشوق در ذرهذرهی جانِ توست
که باور داشتهای،
❈۵❈
و رستاخیز
در چشماندازِ همیشهی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
❈۶❈
ایستادهی ابدی باش
تا سفرِ بیانجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارتبار نمیمانْد
❈۷❈
اگر آدمی
به هنگام
دیدهی حیرت میگشود.
❈۸❈
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
❈۹❈
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
❈۱۰❈
میلادِ تو جز خاطرهی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصلهی کویری میلاد و مرگت؟
❈۱۱❈
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
❈۱۲❈
دستکارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
❈۱۳❈
مشتاقِ بردریدنِ بیدادگرانهی آن
که دریدن نمیتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاییست.
❈۱۴❈
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
❈۱۵❈
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر میکنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
❈۱۶❈
تعفنِ بیداد است.
□
❈۱۷❈
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهرهی جهان
(این آیینهیی که از بودِ خود آگاه نیست
❈۱۸❈
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
یا من،
❈۱۹❈
آدمییی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
❈۲۰❈
آگاه از دستکارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بیرنگ و غمانگیز نماند
❈۲۱❈
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرتخیز نماند.
❈۲۲❈
□
یکی
از دریچهی ممنوعِ خانه
❈۲۳❈
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید میداشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
❈۲۴❈
از باغ و بهار
بیبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی میخوانْد.
❈۲۵❈
□
نه
❈۲۶❈
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بیگمان
❈۲۷❈
که این قافله را به وطن میرساند.
۲۳ تیرِ ۱۳۵۹
❈۲۸❈
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
کامنت ها