الیار: فرازی از آنچه را که قلم سرنوشت تا کنون بر لوح زندگانیام نگاشته است؛ بر طالبـان آشناییام...
فرازی از آنچه را که قلم سرنوشت تا کنون بر لوح زندگانیام نگاشته است؛ بر طالبـان آشناییام در این مکتوب میآورم تا خوانندگان در کنج خاطرهٔ خویش، مرا مستغرق عنایت و دعای خیر خود سازند؛ باشد که در سایهٔ عنایت مردم ولطف الهی،آثار بنده، دست به دست و سینه به سینه نقل گردد؛ از گردونهٔ حوادث ایّام به سلامت بگذرد تا در اختیار آیندگان قرار گیرد.
نامم « جبار » و نام خانوادگیام « محمدی » است. گویا در انتخاب این نام برای من، بنا بر رسم آن زمان از قرآن مجید بهره برده اند. زادگاهم شهری است به نام « ترکمـانچای » از توابع آذربایجان شرقی که تاریخ با آن آشنایی دیرینه دارد. تاکنون گذر زمان نتوانسته است ردّ پای عباس میرزا، این دلیر مرد آزاده را از خاک و خاطرهٔ این دیـار بزداید. هنوز هم این شهر گواه تلخیِ تاریخ به کام شیر مردان این ملک درنتیجهٔ نابخردی برخی از سلاطین و وطنفروشیِ خائنین دوران قاجار است. ترکمانچای گویا به جرم استواری بر شهادتش، در آتش بیمهری این زمان نیز می سوزد. اینجا شهری است کم نظیر در سرسبزی و طراوت و خوشی آب و هوا، با طبیعتی بِکر و زمینهایی حاصل خیز؛ اما دریغ از دستی که با فراهم کردن امکانات، بخواهد کارگران آبادگر ایرانش را از دامن غربت به دامن قربت شهر خویش بکشد و دستان هنرمند آنان را که جلوههای آبادانی ایران، نشان از همّت این دستها دارد؛ این بار به بافتن نقش عرش همّت بر فرش این دیـار بگمارد. پیراهن مرقّع بخشداری، از قریب به هشتاد سال پیش تا کنون بر قامتش نخ نما شده است و کسی آن را با ردایی دیگر عوض ننموده است ....
پدرم را نام « ربعلی » و مادرم را« معصومه » است. من در دامن این دو انسان محروم از نعمت سواد ولی بهـرهمند از ایمان و انسانیت بزرگ شده، تربیـت یافتهام. من با تمام وجود، زحمات و جان پر برکتشان را ارج مینهم و از خدای منّان برایشان عاقبتی نیک طلب می کنم. در سایهٔ پدر و مادر بزرگوارم، سه برادر خوب و سه خواهر مهربان به لطف خدا در قید حیات دارم که مایهٔ افتخار من هستند.
به روایت مادرم در اسفند ماه سال ۱۳۴۷ هجری شمسی، من دیده بر دیدار این جهان بگشودم ولی تاریخ این ولادت در شناسنامهام دوّم تیر ماه سال ۱۳۴۸ ثبت گردیده است. من مسلمانم و پیرو مولایم علی علیهالسلام و یازده برگزیده و امام دیگر. اگر چه مسلمانیام تا اوان جوانی موروثی محسوب میشد ولی دیگر چنین نیست؛ چرا که اسلام و ایمانم را بر ستونهای محکمی از مطالعه، تدبّر، تعقّل و بصیرت، البتّه به قدر وسع خویش بنـا نمودهام. دوران کودکیام را در کنار مادر و دیگر اعضا، در خانوادهای نه چندان مرفّه به سر بردم. خاطرات آن دورانم از خُلق و خوی پدرکمتر است؛ چون او اغلب از منظر چشم ما غایب بود؛ چرا که "خسروخان" درآن زمان زمینهای زراعی را به جبر از دست او گرفته بود؛ لاجرم پدرم برای تأمین معاش خانواده باید راهی دیار غربت میشد و کارگری میکرد. او دوست داشت همهٔ فرزندانش درس بخوانند؛ از این روی مرا نیز مثل دیگر برادرانم در هفت سالگی راهی مدرسه کردند. در اول ابتدایی همهٔ نمرات و در نتیجه معدلم بیست بود و در دیگر کلاسهای ابتدایی شاگرد ممتاز بودم. در کلاس چهارم ابتدایی، چند ماهی از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که به دلیل اوج گرفتن انقلاب اسلامی مدارس تعطیل شد؛ بالطّبع در شهر ما نیز مردم تظاهرات میکردند و علیه محمدرضا شاه پهلوی شعار میدادند؛ ما نیز همراه بزرگترها راه میافتادیم و شعار میدادیم هر چند که تحلیل و تصویر ذهنی ما در این کار طبیعتا متفاوت بود. دراین فرصت پیش آمده من در مکتب قرآن نام نویسی کردم و نزد استاد شیخ ربعلی صفری قرآن را فراگرفتم. بعدها این امر در پیشرفت تحصیلی و رشد ذهنی من بسیار مؤثّر واقع شد. در دورهٔ راهنمایی تحصیلی، بحران اوایل انقلاب و آغاز جنگ هشت سالهٔ ایران و عراق، نیز رواج افراط گرایی مذهبی از سویی و تقابل گرایشهای فکری وگروهی از سوی دیگر، باعث افت تحصیلی بسیاری از دانش آموزان شد و بالطبع من نیز از این قاعده مستثنی نبودم. بالاخره دورهٔ راهنمایی را در حد متوسط بالا تمام کردم. پس از پایان این دوره فکر ترک تحصیل بر من مستولی گشت ولی به تشویق خانواده ودوستانم به همراه عدهای از هم کلاسیها در سال ۱۳۶۳ راهی ادامهٔ تحصیل در دانشسرای مقدماتی بستانآباد شدم ودر این راه یک بار هم از سانحهٔ رانندگی با مصدومیت، جان بدر بردم. لازم به ذکر است که در این زمان پدرم در پی فرمان امام خمینی مثل خیلیهای دیگر، بخش کوچکی از زمینهای دیمی خان را تصرف کرده، مشغول کشاورزی شد و من نیز در این کار مدام او را یاری میکردم. خلاصه، دوران چهار سالهٔ دانشسرا را با هر مشقّتی بود؛ با رتبهٔ ممتاز تحصیلی به پایان بردم ودر سال ۱۳۶۷ در روستای ینگجه ازتوابع ترکمانچای درمقطع ابتدایی مشغول به تدریس شدم. سال بعد با استفاده از قانون« راهیابی بدون کنکور نفرات ممتاز دانشسرا به مراکز تربیت معلم » وارد مرکز تربیت معلم شهید بهشتی تبریز شدم و پس از پایان مقطع کاردانی در رشتهٔ ادبیات فارسی، در مدرسهٔ راهنمایی روستای کلهر به مدت یک سال تدریس نمودم. سپس در سال ۱۳۷۱ در پی قبولی در آزمون کنکور، در مرکز آموزش عالی ضمن خدمت فرهنگیان تبریز ادامهٔ تحصیل داده، موفّق به دریافت مدرک لیسانس ادبیات فارسی شدم. علاقهٔ من به سیر درآسمان ادب و عرفان باعث شد که این رشته را برگزینم.لازم به ذکر است که در همان سال، یعنی ۶/۳/۱۳۷۱ با دختری سکینه نام از شهر خودمان ازدواج کردم و حاصل این ازدواج دو پسر به نامهای « محسن » و« محمد » نیز احساس خوشبختی بنده تا کنون بوده است.
ازهمان سال ۱۳۷۱ ضمن ادامهٔ تحصیل، در مرکز بخش ترکمانچای مشغول به تدریس در مدارس دخترانه و پسرانهٔ مقطع متوسطه شدم. پس از سالها تدریس، در آبانماه سال۱۳۸۸ بر مبنای قانون بازنشستگی پیش از موعد با ۲۵ سال سابقه، بازنشسته شدم.در هیجدهم آبان سال ۱۳۸۵ اولین بار در دفتر مدرسه مطلعی به ذهنـم رسید؛ احساس نمودم که میتوانم شعر بگویم و غزلی را با همان مطلع نوشتم و این، سرآغـازی بر شـاعری من شد. تا امروز دو جلد کتاب شعر با عنوانهای « غزال غزل » و« صُراحی اندیشه »را در قالبها و مضامین مختلف، عمدتاً در سبک کلاسیک با تخلص « اِلیــار» به چاپ رساندهام و اگر خدا بخواهد اشعار دیگری را نیز به دو زبان ترکی و فارسی درآینده به زیر چاپ خواهم برد. ببینیم تا آن فراز دیگر را دست تقدیر چه سان خواهد نوشت.«الحمـدُ لِـلّه»
آرزومند سعادت و هدایت همهٔ انسانها
جبـار محمـدی « اِلیـار » ۱۳۹۰/۱۰/۰۱ هجری شمسی
کامنت ها