الیار:زخمــه ی زیبــای باران، می نوازد تار دل گوهر افشاند فلک، با آن سرگلــــزار دل
❈۱❈
زخمــه ی زیبــای باران، می نوازد تار دل
گوهر افشاند فلک، با آن سرگلــــزار دل
بـاز بـاران، سـاز باران می رســد از آسمــان
تا بپاشـــد شهــد شادی بر ســر مــه پار دل
تا بپاشـــد شهــد شادی بر ســر مــه پار دل
هر دم از باران کشاند رخت، گل بر گلستان
کاکلــش افشــان کند تا بر گشــایـد کار دل
بلبــلان با ســاز بــاران می سرایند عاشقــی
پر گشایـد سوی بستان، بهر گلـــها، سار دل
پر گشایـد سوی بستان، بهر گلـــها، سار دل
❈۲❈
رشته پیـــوند خاک وآسمـان است این گـهر
بــرق شبگیـــر آورد بر پــرده ی ایــوار دل
وه! چــه زیبـایی توباران! می نوازی هر دری
سهــم هـر دل را زشادی می نهـی بـر دار دل
❈۳❈
مرهمــی از رنـــگ عشق و رونق باغ امیـــد
می نهــی با دست مهــرت بر سر افگـــار دل
گـل می آرایــیّ و بستان پروری با آب جان
مـی دوانــی خـون به رگـهــای درون نـار دل
تــا به دست آری دلـــم را از دل آوار غـــم
می گشــایـی روزنـــی از عشــق، در آوار دل
می گشــایـی روزنـــی از عشــق، در آوار دل
❈۴❈
جامه ای از سبزه دوزی بر تن خـــاک سیــه
همچو سوزن می کنی از ریشه در من خار دل
بستــر عشــق آوری انـدر طبیعــت تا از آن
روشنـــایی آوری بـر دیــده ی بیــمـــار دل
روشنـــایی آوری بـر دیــده ی بیــمـــار دل
اشـــک شوق آسمــانی؛ می دمی اندر زمیـن
تا که گـــــــل کارد به راه جلوه ی دیدار دل
همــچو پیکانـــی؛ زبالا می شکـافی فـرق سر
هرکه را دارد به سـر اندیشــــه ی پیکـار دل
هرکه را دارد به سـر اندیشــــه ی پیکـار دل
زیــر باران می رود الیـار اگر خواهـــد از او
شویـد انـــدر جـان، غبار شیشه ی غم بار دل
شویـد انـــدر جـان، غبار شیشه ی غم بار دل
کامنت ها