الیار:شمع شد جان من اندر شب سودای خیالت ذوب شد همچو یخی از تب گرمای خیالت
❈۱❈
شمع شد جان من اندر شب سودای خیالت
ذوب شد همچو یخی از تب گرمای خیالت
خنجــرت گــر بشکافد قفس جان مرا؛ وه!
نـــدرد در دل مــن پرده ی دیبای خیـالت
❈۲❈
گرچــه از محضر رویــت نشدم باده بنـوشی
می رسد سهم دلــم از ره درهای خیالت
آب گـــردد به دلـــم قنـــد فراوانی اگر من
بنیــوشم سخنــی از لب زیبـــای خیالت
❈۳❈
می رسد قطره ی جانم سر آن چشمــه ی جودت
جان بر افشانم اگرمن به کف پای خیالت
چهره آراید اگر کس چو عروسی دوجهان را
هرگز انــدر دل وجانم نرود جای خیالت
❈۴❈
روشــن آمــد دلــم از تنگه ی تاریک جهانی
روشنــایش اثری زآن ید بیضـای خیالت
هر شب از فرقت رویت، بدمد ناله زدل، زآن
می سرایــم غــم جانم به الفبـای خیالت
❈۵❈
کــی نهـــی پـای مبارک به در خانه ی دل، تا
بینم آن را که ندیدم همه رؤیـای خیالت
دل الیــــار گرفته است سراغت همه عمرش
پـا نهاده است به هر جا پی آوای خیـالت
کامنت ها