امیر معزی:قمر شد با سر زلفش مقامر دل من برده شد کاری است نادر
❈۱❈
قمر شد با سر زلفش مقامر
دل من برده شد کاری است نادر
دلم باید جهاز اندر میانه
چو زلفش با قمر باشد مقامر
❈۲❈
مجاهز بود و حاصل خود نیامد
مرا خَصلی از آن خصمان جائر
مرا با ماه و شب کار اوفتادست
که گردون هر دو را دارد مسافر
❈۳❈
از آن مه نیست با من نور حاصل
وزان شب نیست با من خواب حاضر
مهی همسایهٔ یاقوت رخشان
شبی مانندهٔ هاروت ساحر
❈۴❈
در آن ماروت پیوسته سلاسل
در آن یاقوت دو رسته جواهر
دلم در سلسله چون جسم جرجیس
تنم در ناله چون ایوب صابر
❈۵❈
ز ماه و شب چرا انصاف جویم
که روز آن هر دو را آرد به آخر
چو روز پیری از بالا برآید
نه شب ماند نه نور ماه زاهر
❈۶❈
چو نور او پدید آید ز باطن
یکی ذره نماند نور ظاهر
مه و شب را کنون بازار تیزست
که هر یک را جوانی هست زایر
❈۷❈
تو را عیش جوانی خوشتر آید
مرا مدح خداوند مفاخر
ضیاءالملک خورشید امیران
ابو یعقوب یوسف ابن باجر
❈۸❈
مگر بر ایزد و سلطان و دستور
دگر بر هرکه خواهد هست قادر
به دولت همچو نسل خویش باقی
به خاطر همچو اصل خویش طاهر
❈۹❈
نباشد بیشتر زین هیج دولت
نباشد پاکتر زین هیج خاطر
ز حد وهم بیرون شد صفاتش
وز این معنی عبارات است قاصر
❈۱۰❈
مگر بر غیب کلّی مطلع شد
که ناگفته همی داند ضمایر
نبینم همتش را هیچ ثانی
که تاسع چرخ را گشته است عاشر
❈۱۱❈
همه رسم اوایل گشت مَدروس
چو پیدا شد رسومش در اواخر
ز جود او وسایط در قلاید
ز رزم او مشاعل در مشاعر
❈۱۲❈
بهجای علم دین اخبار و عالم
همی مدحش نویسند از محابر
چنان چون نازد از ارواح ابدان
ز مدح او همی نازد دفاتر
❈۱۳❈
مساعد زان بود با او سعادت
که او باشد معاشر با معاشر
سرافراز و سپهدار از پی آنک
بود هر دو ستایش را منابر
❈۱۴❈
نیابد کس چنان یاری مساعد
نبیند کس چنو پیری مسامر
هر آن کز کینش اندیشید یکبار
به دنیی و به عقبی هست خاسر
❈۱۵❈
به عقبی در محل او سعیرست
به دنیا در مقام او مقابر
چنان چون مرکز آتش اثیرست
شدست اثار او قطب مآثر
❈۱۶❈
به روز رزم چون شیر ژیان است
به روز بزم همچون بحر زاخر
چو او گوید به جنگ الله اکبر
گریزند از نهیب او اکابر
❈۱۷❈
چو پیکان را بمالد روز پیکار
بود پیکان آتش را مهاجر
چو شمشیرش تماشا کرد خواهد
بود بستان شمشیرش حناجر
❈۱۸❈
چو تیر او شود طایر ز دستش
پناه تیر گردد نَشر طایر
چو پیدا شد کمند شست بازش
به جَدی اندر شود مرّیخ ساتر
❈۱۹❈
ایا در دولت سلطان مبارز
و یا در حجتِ یزدان مناظر
دو حجت داری ای میر هنرمند
مصون و بیزیان از قهرِ قاهر
❈۲۰❈
چو میران جهان را بر شمارند
به قدر اندر تو را باشد خناصر
تو دریایی و دریاهای گیتی
به جنب جود تو همچون جزایر
❈۲۱❈
بصیر اندر بصیر آن سیرت توست
که خواند دولتش هذا بصایر
شریعتها به تو گشته است روشن
مگر هستی شرایع را شعایر
❈۲۲❈
روان شد نام تو درکل عالم
صلات تو چو نام توست سایر
امیرا مهر تو مانند دین است
هر آن کاو دین ندارد هست کافر
❈۲۳❈
سرایر خرّم از دین تو بینم
مگر سور و سروری در سرایر
زبان بنده برهانی همیشه
به مدح و آفرینت بود ذاکر
❈۲۴❈
دل من بنده نیز ای فخر میران
همه ساله ز مهر توست شاکر
مهاجر گشتم از شهر و بر خویش
نخواهم گشت ازین خدمت مهاجر
❈۲۵❈
تورا با کعبهٔ احسان شناسند
منم با کعبهٔ احسان مجاور
دل تو هست دریایگهر بار
منم بر ساحل دریا چو تاجر
❈۲۶❈
نه نظاممکه هستم خازن شعر
نباشد هرکه نظام است شاعر
مرا مقصود از این خدمت قبول است
رسم زان پس به خلعتهای فاخر
❈۲۷❈
چو من بر وزن وافر شعر گویم
ز تو بیوزن یابم مال وافر
الا تا هشت باشد در ده و دو
و زان جمله چهار آید عناصر
❈۲۸❈
بمان در ظِلّ شاهنشاه منصور
دلیلت دولت و یزدانتْ ناصر
کامنت ها