امیر معزی:بودم میان خلق یکی مرد پارسا قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا
❈۱❈
بودم میان خلق یکی مرد پارسا
قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا
از غمزهٔ تو در دلم افتاد وسوسه
با وسوسه جگونه توان بود بارسا
❈۲❈
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهر کام دل نشوم فتنهٔ بلا
از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هَدَر شد و سوگند من هَبا
❈۳❈
ای چون هوا لطیف چه داری همی عجب
گر هست سوی تو دل و شخص مرا هوی
شخص و دلم ز عشق تو ذره است و آتش است
باشد هوای ذره و آتش سوی هوا
❈۴❈
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری برو نهاد زاندیشه و عنا
گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا
❈۵❈
گر آشناست با سر زلف تو دست من
شایدکه هست عشق تو با جانم آشنا
تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
منکیکنم ز دست سر زلف تو رها
❈۶❈
دادم هر آنچه داشتم اندر بهای تو
تا بهرهور شدم ز تو از مزد و از بها
دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها
❈۷❈
تو مُفرَدی ز خلق جهان و نه ممکن است
کاندر جهان نگاری همتا بود تورا
گر داشتم رخ از غم هجر تو بر زمین
دارم سر از خیال و نشاط تو بر سَما
❈۸❈
ور بر مراد خویش دلم پادشا نبود
شد پادشا به دولت دستور پادشا
صدری که او امیر مجیر و مؤیدست
در ملک و دولت ملک و دین مصطفا
❈۹❈
پروردگار شاه عجم صاحبی که هست
همکنیتِ ملکشَه و هم نامِ مرتضا
بیآنکه داد مهر نبوت بدو خدای
دارد یقین و عصمت و تأیید انبیا
❈۱۰❈
فرخلقاست بر همه خلق و خجستهپی
چون پی خجسته باشد فرّخ بود لقا
اندر ذُکاء و فِطنَت او خیره شد خرد
گوییکه هست فطرتش از فِطنَت و ذُکا
❈۱۱❈
اندر کف مبارک او نی صدف شدست
ز انسان که چوب درکف موسی شد اژدها
بیآرزوی مدحش و بیحرص دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا
❈۱۲❈
آرد به دست نعمت و نعمت دهد ز دست
منت بود ذخیره و نعمت بود جدا
خورشید اگر ز همت او داشتی فلک
بودی به شکل خُردتر از کوکب سُها
❈۱۳❈
خالق ز نور خویش سرشته است جوهرش
تا عقل او ز روضهٔ حکمت کند چرا
چون و چرا بدو نرسد خلق را از آنک
هست او ز نور خالق بیچون و بیچرا
❈۱۴❈
گر در نَوال حاتم طی بود پیشرو
ور در علوم صاحب ری بود مُقتدا
اکنون هزار حاتم و صاحب زیادت است
از جان و دل به خدمت او کرده التجا
❈۱۵❈
کار ملک چو معجز پیغمبران شدست
تا هست کار او چو کرامات اولیا
او هست یار شرع و ملک شهریار شرق
در شرع و شرق هست سزا درخور سزا
❈۱۶❈
ای صاحبی که اهل سخن را به مدح تو
بازارها روان شد و گفتارها روا
روی و ریاست هرچه به گیتی مروّت است
وندر مروّت تو نه روی است و نه ریا
❈۱۷❈
تو بر هنر سواری و در چشم روزگار
خاک سُم سمند تو سرمه است و توتیا
رکن شریعتی و صفای هُدی ز توست
زین روی درگه تو چو رکن است و چون صفا
❈۱۸❈
هر روز کافتاب سر از کوه بر زند
چون طلعت تو بیند گوید که مَرحبا
افزون از آنکه نور بود ماه را ازو
او را بود ز طلعت میمون تو ضیا
❈۱۹❈
گویند کوه و چشمه بود در میان بحر
آنان که کردهاند به بحر اندرون شنا
این ممکن است زانکه تو در بحر طبع خویش
همکوه حِلم داری و هم چشمهٔ سخا
❈۲۰❈
گر عرش و فرش بلقیس آورد سوی جَمْ
فرزند بَرخیا به یکی لحظه از سَبا
اکنون همی نثار فرستد روان خویش
از عرش پیش فرش تو فرزند برخیا
❈۲۱❈
نام تو و پدرت حسین بود و هم علی
خفته یکی بهکوفه و دیگر بهکربلا
آراسته است نامه و دفتر بدین دو نام
تا اشتقاق هر دو ز حُسن است و از علا
❈۲۲❈
هر صورتی کز آتش و بادست و آب و خاک
او را پس از بقا به ضرورت بود فنا
تو صورتی ز نوری و دهر از تو روشن است
اَرجُو که بیفنا بُوَدَت در جهان بقا
❈۲۳❈
تا آسمان بهگردش و تا اختران به سیر
دارند با تو بیعت و با بخت تو وفا
هر کس که با تو قصد جفا و ستمکند
از آسمان ستم کشد از اختران جفا
❈۲۴❈
وانکس که بر خلاف تو آرد به رزم روی
او را بود نُحُوست و اِدبار در قَفا
ور بایدت گواهی از یار تاکنون
طغرل تکین بس است و قَدَرخان بر این گوا
❈۲۵❈
هر دو بساختند و به رزم تو تاختند
گردن فراختند و ز کِبر و ز کِبریا
آن را گمان نبود که گرید بر او اجل
وین را خبر نبود که خندد بر او قضا
❈۲۶❈
قومی برآمدند به بیدادی از چِگِل
اندر عدد جو مورچه بیحد و انتها
گفتند تا زمان غنیمت غنی شوم
گر کار کار ما بُوَد و دست دستِ ما
❈۲۷❈
نابرده یک گروه غنیمت سوی خُتَن
بردند صدگروه هزیمت سوی ختا
آن قوم را دِماغ ز بیداد بود پر
دلشان و دیدهشان تهی از شرم و از حیا
❈۲۸❈
چون کوه بود داد تو در رزم لاجرم
بیداد بازگشت بدان کوه چون صدا
شد بر زمین دل همهشان سُفتهٔ سِنان
چون آمد از سپهر به تو سفتهٔ سنا
❈۲۹❈
چون مرغ بر هوا شده بودند کامکار
گشتند عاجز از قفس و دام و گردنا
سرهای خانیان شده گَردان به آب چشم
گفتی به آب چشم همی گردد آسیا
❈۳۰❈
آلوده گشت گَردن گردان به خون دل
گفتی فرو ز دست به شنگرف توتیا
فرمان شاه شرق سر خصم را ز تن
چون گندنا زدود به تیغ چو گندنا
❈۳۱❈
هر یک فکنده از سر و تن مغفر و زره
وز بیم جانگرفته بهکف رکوه و عصا
از اُوزگند تا به هری گر نظرکنی
درکوهسار و قلعه و در شهر و روستا
❈۳۲❈
با بخت شاه دولت تو مرد افکنده است
افکنده باد آنکه بود دشمن شما
این حال روشن است چو خورشید درجهان
خورشید راکهگفتکه چون است یاکجا
❈۳۳❈
باران همت تو گسست از زمانه قحط
باد سعادت تو بِبُرد از جهان غلا
شد تازه روی عالم و از تازگیکه هست
گویی که کرده اند به تصویرش ابتدا
❈۳۴❈
برداشته است کوه ز سر سیمگون کلاه
واندر شدست باغ به زنگارگون قبا
چون تیره گشت آب به جوی اندر ازکَدَر
چون آب گشت تیره به خم اندر ازصفا
❈۳۵❈
گلهای زرد گویی رُهبان فروخته است
قندیلهای زرین اندر کلیسیا
بر یاسمین و نسترن و ارغوان و گل
هر شب هزار دستان سازد همی غنا
❈۳۶❈
برگل زند ترانه و بر ارغوان غزل
بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا
از سبزه و بنفشه نگر دشت را سَلَب
وز شَنبَلیده و لاله نگر کوه را رَدا
❈۳۷❈
مینا مُرّصع است تو گویی به لاجورد
مرجان مُوشّحَ است تو گویی به کهربا
این خرّمی اگر ز صبا حاصل آمدست
لطف نسیم طبع تو دارد مگر صبا
❈۳۸❈
ای ملک را ز حشمت و فرمان تو شرف
ای خلق را به همت و احسان تو ربا
هرکاو به لفظ جزل تو را افرین کند
از جود تو عطای جَزیلش بود جزا
❈۳۹❈
هرگه که من به نظم ثنای تو گفتهام
توگفتهای به نثر مرا بیشتر ثنا
تو بر سر ملا بستایی همی مرا
من چونکنم ستایش تو بر سر مَلا
❈۴۰❈
گر رفت در ثنای تو تاخیر مدتی
هرگز نرفت روزی تقصیر در دعا
صحرای دولت تو خوش و سبز و خرم است
نتوان گرفت بیهده در خانه انزوا
❈۴۱❈
از جود تو به شُکرم اگرچه مرا نبود
ترویج در معیشت و تسلیم در عطا
تا بیدرنگ مشکل وصعب است بر طبیب
بردن ز مرد پیر تب رَبع در شِتا
❈۴۲❈
اندیشهٔ تو باد طبیبی که بیدرنگ
درد نیاز پیر و جوان را کند دوا
خندان همیشه بخت تو از شَرفهٔ شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا
❈۴۳❈
آراسته به عمر تو چندانکه در جهان
عمران شدست و آباد تا خطّ اِستِوا
کامنت ها