امیر معزی:همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
❈۱❈
همیشه پرشکن است آن دو زلف حلقه پذیر
شکنشکن چو زره حلقهحلقه چون زنجیر
رسد ز حلقه بدو هر زمان هزار نفر
وز آن نفر چو دل من هزار تن بهنفیر
❈۲❈
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون
بود هر آینه از شب دمیدن شبگیر
چنانکه شیر بود پرورندهٔ اطفال
شکنج و حلقهٔ او هست پرورندهٔ سیر
❈۳❈
ز مشک بر مه روشن همیکشد پرگار
ز قیر بر گل و سوسن همیکند تصویر
به مشک ماند اگر گل نگار باشد مشک
به قیر ماند اگر مه پرست باشد قیر
❈۴❈
عبیر و غالیه گر رنگ و بوی آن دارند
به عشق در انظرا من زغالیه است و عبیر
به فعل و شکل به دام و کمند ماند راست
کمند جادو بندست و دام عاشق گیر
❈۵❈
دلی که بسته و غمگین شده است در گرهش
گشاده گردد و خیره شود به مدح امیر
جمال آل حسن فخر گوهر اسحاق
که هست بر فلک دولت آفتاب منبر
❈۶❈
بزرگوار جهان مَخلَصِ خلیفهٔ حق
بشیر هر بشر و فخر دودمان وزیر
مظفر آن که کَفَش رایت کفایت را
همی درستکند پیش کافیان تفسیر
❈۷❈
هر آن چه هست مقدر ز حسن مخلوقات
یقین بدان که همه دون اوست جز تقدیر
دل منور او هست عقل را عنصر
ید مؤید او هست جود را اکسیر
❈۸❈
امکبر اندا بر نام او تخلص و مدح
که مدح همچو نمازست و نام او تکبیر
به آفرین خدای آن که بود در شب و روز
محرری که کند آفرین او تحریر
❈۹❈
کسی که بر تن و بر جان او سگالد غدر
ز غدر دهر شود چشمهای او چو غدیر
اگر چه قدرت حق بیشتر ز قدرت جم
به وقت قدرت تدبیر هست آصف پیر
❈۱۰❈
اگرچه در همه چیزی مؤثرست فلک
بلند همت او در فلک کند تاثیر
ز بهر مصلحت ملک باشدش فکرت
ز بهر منفعت خلق باشدش تدبیر
❈۱۱❈
همه لطافت نور از اثیر بگریزد
اگر رسد اثر خشم او به چرخ اثیر
به روز بزم قدم درکف موافق او
شعاع نور دهد همچو آفتاب منیر
❈۱۲❈
به روز رزم زره بر تن مخالف او
ز هم گسسته شود همچو تارهای حریر
ایا همیشه دل پاک تو به فخر مشار
ویا همیشه کف راد تو به خیر مشیر
❈۱۳❈
ز کارهای پسندیده کار توست سرور
ز جایهای گرانمایه جای توست سریر
فقیر بود جهان بیتو ازکفایت و فخر
تو آمدیّ و غنی شد به تو جهانِ فقیر
❈۱۴❈
زمانه شیفتهٔ دل بود و تیرهٔ چشم کنون
به تن گرفت قرار و به چشم گشت قریر
ز دست و طبع تو گیتی همه شکفته شود
به طبع باد صبایی به دست ابر مطیر
❈۱۵❈
نظیر گفت نیارم تو را به هیچ صفت
از آن قِبَل که خدایت نیافرید نظیر
دل و ضمیر تو ماند همی به لؤلؤ تر
میان لؤلؤ لالا توراست بحر غزیر
❈۱۶❈
زریر و خون به رخ و چشم دشمن تو درست
مگر زمانه بر او وقف کرد خون و زریر
زحل به تیر نحوست مخالفان تو را
همی خَلَد جگر آری خَلَنده باشد تیر
❈۱۷❈
ز رنج و سختی چون زیر و زار ناله شدست
تن عدؤت بلی زار ناله باشد و زیر
قضای خالق عرش است وعدهٔ تو مگر
که هر دو را نبود نیم دم زدن تأخیر
❈۱۸❈
مگر مدیح تو شد چشم عقل را قوت
که چشم عقل بود بیمدایح تو ضریر
مگر لقای تو اصل بصیرت است و بصر
که چشمهای سر و تن بدو شدست بصیر
❈۱۹❈
به نامهای چو نویسد دبیر نام تو را
دهانِ دهر دهد بوسه بر دهان دبیر
اگر خیال تو بیند بداختر اندر خواب
مُعَبِرّش همه نیکاختری کند تعبیر
❈۲۰❈
وگر دهی تو اسیر زمانه را قوت
شود زمانه به دست اسیر خویش اسیر
چو حال بندگی من تو را خداوندا
مُقرّرست مرا نیست طاقت تقریر
❈۲۱❈
جوان و پیر سزد آفرینگر تو چو من
به سال و ماه جوان و به فضل و دانش پیر
مهذّب است به تو حکمتم زهی تهذیب
موّقرست به تو نعمتم زهی توقیر
❈۲۲❈
به جای هر نفسی گر ستایشی کنمت
به جان تو که شناسم ز خویشتن تقصیر
وگر کنم به همه عمر شکر نعمت تو
به نعمت تو که از خویشتن خورم تشویر
❈۲۳❈
همیشه تا که به خیر و به شر میان بشر
همی رسول و بشیر آید از صغیر و کبیر
زمانه باد به شر مخالف تو رسول
ستاره باد به خیر موافق تو بشیر
❈۲۴❈
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده به پای
بتان نوش لب دوست جوی دشمن گیر
بلند قامت ایشان چو سرو در کِشمَر
بدیع صورت ایشان جو نقش در کشمیر
❈۲۵❈
تو جفت طاعت و گردون تو را همیشه مطیع
تو یار نصرت و یزدان تورا همیسه نصیر
کامنت ها