امیر معزی:به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
❈۱❈
به فرخی و خوشی بر خدایگان بشر
خجسته باد چنین عید و صدهزار دگر
جلال دولت و دولت بدو فزوده شرف
جمال ملت و ملت بدو نموده هنر
❈۲❈
شهی که بر همه روی زمین همی تابد
ز ماه رایت او آفتاب فتح و ظفر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
خدایگانی بر خلق از او مبارکتر
❈۳❈
همی دهد قلم و تیغ او به بزم و به رزم
نشان نعمت فردوس و هیبت محشر
به رزمگاه چو مریخوار گیرد زور
به بزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
❈۴❈
زمین معصفر گردد ز بسکه راند خون
هوا مُزَعْفر گردد ز بسکه بخشد زر
حسام شاه چو نیلوفر است و چهرهٔ خصم
چو شَنْبلید شدست از نهیب نیلوفر
❈۵❈
سرش ز چنبر فرمان شاه بیرون است
قدش ز هیبت شاهی است چفته چون چنبر
اگر تنش به مثل سربه سر همه جگر است
سرشکوار ببارد ز دیده خون جگر
❈۶❈
وگر همی نشناسد که وهم شاه جهان
مؤثرست در آفاق چون قضا و قدر
همی به کوه و کمر نازد و نه آگاه است
که وهم شاه فرود آردش ز کوه و کمر
❈۷❈
خدایگانا آن کس که نعمتش دادی
به شرط خدمت یک چند بسته بود کمر
چو شد مخالف و بر نعمت تو شکر نکرد
به نعمت تو که بدبخت گشت و شومْ اختر
❈۸❈
شکسته کرد و پراکنده یک سیاست تو
سپاه او را چون قوم عاد را صَرصَر
ز فعل خویش بنازد همی و در مثل است
کسی که بد کند از بد هم او برد کیفر
❈۹❈
مباد آن که خلاف تو دارد اندر دل
که سوخته کندش خشم تو دل اندر بر
مخالفانی کاندر حصار خصم تواند
خلاف و کینتوزیشان ببرد سمع و بصر
❈۱۰❈
ز ترس خشم تو گشته است چشم ایشان کور
ز بیم کوس تو گشته است گوش ایشان کر
بر آن حصار که ایشان مقام ساختهاند
ز آب و خاک ندارند هیچگونه خبر
❈۱۱❈
مگرکه صاعقه بارید چرخ بر سرشان
که آب ایشان خون گشت و خاک خاکستر
شدست خنجر برنده عقلشان در دل
شدست آتش سوزنده مغزشان در سر
❈۱۲❈
چو حال ایشان در زیستن بر این جمله است
چنان شناس که گشت آن حصار زیر و زبر
شهنشها ،ملکا، همچو آفتاب فلک
به شرق و غرب تو را هست سال و ماه سفر
❈۱۳❈
جهان شدست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر
به وقت راه سپردن همی وفا نکند
به سیر مرکب تو بر سپهر سیر قمر
❈۱۴❈
حکایت و سَمَر امروز جمله باطل گشت
که رسمهای تو بیش از حکایت است و سمر
اگر قیاس کنم من ز دجله تا جیحون
ز لشکر تو همی نگسلد نفر ز نفر
❈۱۵❈
خدایگان چو تو باید همی که روز نبرد
ز دجله تا لب جیحون کشد صف لشکر
همیشه تا که همی بشکفد ز باد صبا
به باغ در سمن تازه و بنفشهٔ تر
❈۱۶❈
یکی چو عارض خوبان سپید و روشن و پاک
یکی چو زلف بتان برشکسته یک به دگر
شکفته باد ز عدل تو باغ شاهی و ملک
چو بوستان ز نسیم بهار و قَطْرِ مَطَر
❈۱۷❈
تو را زمانه غلام و ملوک خدمتکار
تو را ستاره مطیع و سپهر فرمانبر
خجسته عید تو و پیش تو عدو قربان
شب تو از شب و روزت ز روز خرمتر
کامنت ها