امیر معزی:خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
❈۱❈
خدای هر چه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بهدین پاک دهد یا به عقل یا به هنر
چو دین و عقل و هنر داد شاه عالم را
به عالم اندر از او تازه کرد فتح و ظفر
❈۲❈
ببین که از ظفر و فتح او بهشرق و بهغرب
هزار گونه دلیل است و صد هزار اثر
بهروم و مغرب پیرار تیغ او آن کرد
کهگر کنم صفتش کس نداردم باور
❈۳❈
چو بازگشت به فارغدلی ز مغرب و روز
به سوی مشرق و چین عزمکرد سال دگر
مرادش آنکه بیابد به قهر خانهٔ خان
چنانکه قصر به شمشیر بستد از قیصر
❈۴❈
به فال فرخ لشکرکشید تا لب آب
سعادتش شده همراه و دولتش رهبر
به فتح روی بهتوران زمین نهاد و نشست
چو آتش از بر آب و بر آب کرد گذر
❈۵❈
چو ز آب جیحون بگذشت روزگار نبرد
کشید تا به سمرقند رایت و لشکر
گشاده کرد سمرقند را به روز نخست
به چشم عدل سوی خاص و عام کرد نظر
❈۶❈
کجا خطیب سمرقند خطبه کرد برو
سعادت آمد و بوسید پایهٔ منبر
چو دید خصمکه دادند شهر و آمد شاه
گرفت راه حصار و ز شاه کرد حذر
❈۷❈
حصار و خانه همه پرسپاه و نعمت کرد
تهی نکرد همی سر ز کبر و دل ز بطر
ز بهر او سپهی بر حصار جمع شدند
همه سپهر تن و کوه صبر و خاره جگر
❈۸❈
همه کمانکش و رزم آزمای و تیرانداز
همه مبارز و جوشن گذار و آتش در
همه ز طبع برآمیخته عداوت و شور
همه ز مغز برانگیخته خصومت و شر
❈۹❈
همه فکنده تن اندر مغاکهای هلاک
همه نهاده دل اندر نشانههای خطر
اگرچه پیش سپاه شه اینچنین سپهی
نداشتند همی ذرهای محل و خطر
❈۱۰❈
خدایگان جهان حزم کرد هم بر عزم
که حزم باید ناچار عزم را هم بر
سپاه خویش پراکنده کردگرد حصار
روانه گشت ز هر سو مبارزی دیگر
❈۱۱❈
همه زمین مُعَسکَر شد آهنینگفتی
زدرع و جوشن و تیغ و سنان و تیر و تبر
زمین توگفتی زآهن همی برآرد بال
هوا توگفتی زآتش همی برآرد پر
❈۱۲❈
زگَرد گُردان گردون شده به لون زمین
زنعل اسبان هامون شده به شکل قمر
زتیغگشته هوا همچو میغ آتشبار
ز نیزه گشته زمین همچو ماغ آهنبر
❈۱۳❈
غبار تیره چو ابر و خدنگ چون باران
سنان نیزه چو برق و تبیره چون تندر
زخون لشکرخانگشته تیغ شاه کبود
چو بردمیده شقایق ز برگ نیلوفر
❈۱۴❈
به نیزه کرده سران چشم خاکساران کور
به نعره کرده یلان گوش بدسگالان کر
ز تیر و تیغ یکی کرده ساقی و معشوق
ز خون و خود یکی کرده باده و ساغر
❈۱۵❈
یکی به ساعد سیمین درون فکنده کمان
یکی به سنبل مشکین درون کشیده سپر
یکی شکوفه و سوسن گرفته در جوشن
یکی بنفشه و نرگس نهفته در مغفر
❈۱۶❈
بر ین صفت سپهی خصمبند و قلعهگشای
مبارزافکن و دشمنربای و شیر شکر
فروگرفته حصاری که گر کنم صفتش
در آن صفت سخنم بگذرد ز وهم و فکر
❈۱۷❈
بنش رسیده به ماهی، سرش رسیده به ماه
فتاده مردم از او در ضلالت از بن و سر
قیاس خندق و پستیاش درگذشته ز حد
شمار برج و بلندیاش بر گذشته زمر
❈۱۸❈
بر آن مثال که دارد فلک دوازده برج
نهاده بود مهندس در او دوازده در
ز گاه دولت افراسیاب تا امروز
بر آن حصار نشد چیره هیچکس به هنر
❈۱۹❈
به یک دو روز که فرمود و جنگ کرد آهنگ
شد او مظفر و پیروزبخت و نیکاختر
چنانش کرد که بیننده گوید ای عجبی
مگر به زلزله گشت آن حصار زیر و زبر
❈۲۰❈
گشاده گشت حصار و شکسته گشت سپاه
نفیر خاست از آن بیکرانه خیل و نفر
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر
❈۲۱❈
هم از حصار کشیدندشان به حضرت شاه
چنانکه اهل گنه را کشند در محشر
سرشک ایشان سرخ و رخان ایشان زرد
دهان ایشان خشک و دو چشم ایشان تر
❈۲۲❈
همانکه بود همه شب بر آن حصار امیر
اسیر گشت به فرمان شاه وقت سحر
همه ز کرده پشیمان شدند و در مثل است
کسی که بد کند از بد همو برد کیفر
❈۲۳❈
چنان سپاه که داند شکست جز شاهی
که شد درست به او رسم و دین پیغمبر
چنین حصار که داند گشاد جز ملکی
که پیش خدمت او روزگار بست کمر
❈۲۴❈
پدرش فتح سمرقند خواست از ایزد
پسر بیافت از ایزد هر آنچه خواست پدر
یقین شناس که در روضهٔ بهشت امروز
همی بنازد جان پدر ز فتح پسر
❈۲۵❈
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ز باختر خبر فتح توست تا خاور
سعادتی است تمام و بشارتی است بزرگ
ز نامه و ظفر و فتح تو به هر کشور
❈۲۶❈
ملوک فر و بزرگی گرفتهاند به ملک
گرفت ملک به فرمان تو بزرگی و فر
مسخرند حسام تو را زمان و زمین
متابع اند مراد تو را قضا و قدر
❈۲۷❈
همی کنند جهان و جهانیان به تو فخر
که افتخار ملوکی و افتخار بشر
زفرّ دولت و تأیید طالعی که تو راست
شود مطیع تو گر زنده گردد اسکندر
❈۲۸❈
شنیدهام من و بسیار کس شنیدستند
هم از سپهرشناس و هم از ستاره شمر
اگر کسی به فلک بر شود ز روی زمین
ستارگان همه او را شوند فرمانبر
❈۲۹❈
ز بهر خویش چنان طالعی نداند ساخت
که ساخته است ز بهر تو ایزد داور
جهان ز دولت تو پرعجایب و عِبَرَست
که فتح های تو یکسر عجایب است و عبر
❈۳۰❈
اگر گشادن روم و عرب عجایب بود
کنون گشادن روم و چگل عجایبتر
به صد سفر نه همانا که کرد هیچ ملک
چنین دو فتح که کردی شهاتو در دو سفر
❈۳۱❈
به شعر فتح تو من بنده را مفاخرت است
که شعر فتح تو شاهان همی کنند از بر
همی نگارم درج مدیح تو شب و روز
که هست دَرج مدیح تو همچو دُرجگهر
❈۳۲❈
همیشه تا بود از حکم کردگار جهان
چهار طبع چو فرزند و چرخ چون مادر
ز اسب باد تک و تیغ آبدار تو باد
سر عدوت پر از خاک و دل پر از آذر
❈۳۳❈
همیشه تاکه دهد دشمنی ز کینه نشان
چنین کجا که دهد دوستی ز مهر خبر
به کین خویش تن دشمنان همی فرسای
به مهر خویش دل دوستان همی پرور
❈۳۴❈
جهان تو بخش و ولایت تو دار و ملک تو گیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
چنانکه خواهی و چندانکه هست کام دلت
همی گذار جهان را و از جهان بگذر
کامنت ها