امیر معزی:عاشق آنمکه عنابش همی بارد شکر فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
❈۱❈
عاشق آنمکه عنابش همی بارد شکر
فتنهٔ آنمکه سنجابش همی پوشد حجر
خستهٔ آنم که ازگل توده دارد بر سمن
بستهٔ آنمکه از شب حلقه دارد بر قمر
❈۲❈
از شرر هرگز جدا آتش نگردد پس چرا
بر رخ او آتش است و جسم من بارد شرر
مویمن بنگر چوخواهی عاشقی سیمین سرشک
موی او بنگر چو خواهی دلبری زرینکمر
❈۳❈
تا ببینی زر او در دلبری بر روی سیم
تا ببینی سیم من در عاشقی برروی زر
ای بت زیبا و شیرین سخت غایب گشته ای
راست گویی حور بودت مادر و یوسف پدر
❈۴❈
حور باید مادر و یوسف پدر تا در جهان
چون تویی آید به زیبایی و شیرینی پسر
زلف مشکینت ز بیشرمی و بیآبی که هست
هر زمان بر عارضت پیدا کند لِعبی دگر
❈۵❈
گه ز سنبل خوشهای سازد به گرد نسترن
گه ز عنبر چنبری سازد بهگِرد مُعصَفر
گه ز بیشرمی نهد بر سوسن آزاد پای
گه ز بی آبی نهد بر لالهٔ سیراب سر
❈۶❈
گه ز مشک و غالیه بر سیم سازد ساحری
همچو کلک تاج ملک شهریار دادگر
صدر دنیا بوالغنایم کز سعادتهای چرخ
سوی درگاهش غنیمتهای فتح است و ظفر
❈۷❈
قوتی دارد ز رایش زان بلند آمد فلک
نسبتی دارد ز لفظش زان عزیز آمدگهر
با لقای او بصر تفضیل دارد بر زبان
با ثنای او زبان تقدیم دارد بر بصر
❈۸❈
آب دریا قطرهقطره لؤلؤ مکنون شدی
گر به دریا بر خیال همتش کردی گذر
باغ را هرگز نبودی آفت از باد خزان
گر ز ابر جود او بر باغ باریدی مطر
❈۹❈
ملک همچون طالع است و رای او چون مشتری
اینت نیکو طالعی کز مشتری دارد نظر
رادمردان را سپر شد تیر پیک کلک او
دیدهای تیری که باشد رادمردان را سپر
❈۱۰❈
ای ز لفظ تو جهانی پرمعانی یک سخن
وی ز سهم تو سپهری پرمعالی یک اثر
سایهٔ بخت تو دارد هر چه سعدست از نجوم
مایهٔ عقل تو دارد هر چه جودست از صور
❈۱۱❈
بخشش تو در مروت هست احسان و کرم
دانش تو در کفایت هست برهان هنر
پیش سلطان هست جاهت بیشتر هر ساعتی
لاجرم در ملک و دولت هست جایت پیشتر
❈۱۲❈
خانهٔ محروس و فرزند عزیز شاه را
کدخدای نامداری و وزیر نامور
از جلال تو سه حضرت را جلال است و شرف
وز جمال تو سه دیوان را جمال است و خطر
❈۱۳❈
تا قلمگشته است در دست تو مفتاح فتوح
هست هر سال نوی این شاه را فتحی دگر
گاه جوش لشکرش در شام و در انطاکیه
گاه گرد مرکبش در خَلّخ و در کاشغر
❈۱۴❈
قهرمان ملک او شد رای تو در شرق و غرب
ترجمان تیغ او شد کلک تو در بحر و بر
خسروان را خانه و گنج و پسر باشد عزیز
شاه را هستی تو تاج خانه و گنج و پسر
❈۱۵❈
روزگار تو، پدر را و پسر را درخورست
هم پسر نازد همی از روزگارت هم پدر
تا کفایتهای تو در ملک و دین پیدا شدست
سوی خاطرها ز معنیها همی آید حشر
❈۱۶❈
رای تو مانند گردون است کز تاثیر اوست
هم بدین اندر عجایب هم به ملک اندر عِبَر
کی رسد بر مایهٔ قدر تو وهم شاعران
زانکه وهم شاعران زیرست و قدر تو زبر
❈۱۷❈
طبع من از شاعری باغی شکفته است و بدیع
تا در آن باغ از مدیح تو نشاندستم شجر
بیشترگردد همی هر ساعت او را بیخ و شاخ
تازهترگردد همی هر ساعت او را برگ و بر
❈۱۸❈
عنبر و مشک است گویی برگ و شاخش یک به یک
لؤلؤ و لعل است گویی برگ و بارش سر به سر
تا ملک در عالم کبری همی دارد مقام
تا بشر در عالم صغری همی سازد مقر
❈۱۹❈
از نحوست هر زمانی دشمنانت را نفیر
وز سعادت هر زمانی دوستانت را نقر
از نظرهای تو خرم روزگار کارساز
وز هنرهای تو شاکر شهریار دادگر
کامنت ها