امیر معزی:ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
❈۱❈
ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
❈۲❈
از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار
زان هفت پادشا که ز سلجوق بودهاند
کس را نداد آنچه تو را داد کردگار
❈۳❈
جز تو به یک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار
جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله گنج و مملکت خصم تار و مار
❈۴❈
جز تو به ساعتی که گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار
اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار
❈۵❈
سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار
هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلکبخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار
❈۶❈
اقرار دادهاند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید تو را آفریدگار
در شاهنامه گر چه شگفت است و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
❈۷❈
بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است
هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار
❈۸❈
با گرز چیرهتر که فریدون کند نبرد
بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار
روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار
❈۹❈
روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم
بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار
اندر پناه عدل تو هستند بیگزند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار
❈۱۰❈
وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار
هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بَدره بار تو تا ابر قطره بار
❈۱۱❈
کان را زآب صرف بود قطره بیقیاس
وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بیشمار
ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
❈۱۲❈
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار
ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره زند به چهر بساط تو روزبار
❈۱۳❈
امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان
گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار
بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کوبندهوار پیش تو آید به زینهار
❈۱۴❈
ور خصم کارزار تو را آرزو کند
گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار
خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای
افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار
❈۱۵❈
او حق شناس توست تو فضلش همی شناس
او حقگزار توست تو شکرش همیگزار
شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرم است وزیر بزرگوار
❈۱۶❈
همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار
حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار
❈۱۷❈
چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه تو را هست یادگار
پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار
❈۱۸❈
اسباب شاهی از هنر توست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار
تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار
❈۱۹❈
گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار
از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار
❈۲۰❈
حون در بهار کار توشادی و عشرت است
آن به که خواجه نیز بود در میان کار
اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است
چون بروزد به مرد شود مرد بختیار
❈۲۱❈
از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بیحجاب بود مغز بیخمار
تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار
❈۲۲❈
پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
این چار را تولد و آن هفت را مدار
امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی
و امسال باد بخت تو فرخندهتر ز پار
❈۲۳❈
تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار
کامنت ها