امیر معزی:مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
❈۱❈
مستی و عاشقی و جوانی و نوبهار
آن را خوش است کز بر او دور نیست یار
مسکین کسی که عاشق و مست و جوان بود
از یار خویش دور بود وقت نوبهار
❈۲❈
باد صبا نگارگر بوستان شدست
در بوستان چگونه توان بود بینگار
صد خرمن گل است کنون در میان باغ
آن را بترکه خرمنگل نیست درکنار
❈۳❈
وقت سحر ز فاخته آمد مرا عجب
تا ناله چون کند ز بر سرو جویبار
وز ابر نیز هم عجب آمد مرا همی
تا چون کند زدیده روان درّ شاهوار
❈۴❈
ای فاخته تو باری عاشق نیی چو من
جندین منال برگل و بر سرو زارزار
ای ابر نیستی چو من اندر بلای هجر
چندین سرشک بیهده از دیدگان مبار
❈۵❈
کار من است نالهٔ زار وگریستن
کز عشق مستمندم و از هجر سوگوار
نه روی آنکه دوست بر من گذر کند
نه راه آن که من به بر او کنم گذار
❈۶❈
تدبیر کار خویش ندانم که چون کنم
کز دست او ز دست من اندر گذشت کار
امروز بامداد شدم سوی بوستان
تا بوی بوستان ز سرم کم کند خمار
❈۷❈
دیدم هزار لعبت دیبا لباس را
در دست پاره کرده و در گوش گوشوار
گفتی که جبرئیل بر آن لعبتان همی
از آسمان ستاره کند هر زمان نثار
❈۸❈
نزدیک لاله برد صبا باد سرد من
افسرده گشت چون دل من او به لالهزار
نرگسگشاد چشم و رخ زرد من بدید
شد چشم او ز عکس رخم شَنبلید وار
❈۹❈
گلبن ز خون دیدهٔ من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار
گفتی بنفشه از جهت داغ و درد من
جامهکبودکرد و خمیده شد و نزار
❈۱۰❈
گفتی رفیقوار ز بهر دعای من
برداشته است دست سوی آسمان چنار
آری مرا چنار ثناگر سزد چو من
باشم ثناگر شرفالملک شهریار
❈۱۱❈
بوسعد پیر دولت و پیرایه بشر
نورِ دلِ سعادت و تاجِ سرِ تَبار
صدری که نیست جز به مراد و هوای او
نه نجم را مسیر و نه افلاک را مدار
❈۱۲❈
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
یک در شمار اصل هزارست از آنکه او
هست از شمار یکتن و هست از هنر هزار
❈۱۳❈
توقیع او بدیعتر از صورت پری است
از شرم آن پری نشود هرگز آشکار
دست زمانه سرمهکند چشم خویش را
چون بر هوا شود ز سُم اسب او غبار
❈۱۴❈
گر ابر بهره یابد زرّین کند سرشک
ور بحر بهره یابد مشکین کند بخار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
❈۱۵❈
جان در تعجب است و خرد در تحیرست
تا خاک را چگونه مسخر شدست نار
گر چه اِرم ز نقش بدیع است نامور
ور چه حرم ز امن تمام است نامدار
❈۱۶❈
نقش ارم ز خامه او هست مسترق
امن حرم ز خانهٔ او هست مستعار
هرچند روزگار دگر گشت زآنکه او
جز خواجه کیست سیّد پیران روزگار
❈۱۷❈
هر مدعی که بیهده دعوی کند همی
کاندر جهان چو خواجه دگر هست حقگزار
نپذیر ازو مجرّد دعویّ و گو برو
گردِ جهان بگرد و کریمی چو او بیار
❈۱۸❈
ای همت رفیع تو قانون احتشام
وی سیرت بدیع تو فهرست افتخار
جود تورا لقب ننهم آفتاب و بحر
کز بحر ننگ دارد و از آفتاب عار
❈۱۹❈
ماند به آفتاب و خرد رای روشنت
کاصل همه علوم بدو گردد استوار
در سایهٔ عنایت تو روبه ضعیف
دنبال شیر شرزه بخاید به مرغزار
❈۲۰❈
گردون به زینهار فرستد ستاره را
پیش کسی که پیش تو آید به زینهار
هستی به شفقت پدری اختیار آن
کاورا خدای کرد به سلطانی اختیار
❈۲۱❈
هر روز هست حشمت تو بیشتر ز دی
هر سال هست پایهٔ تو بیشتر ز پار
نور سعادت تو همی زرکند ز خاک
بوی عنایت تو همی گل کند ز خار
❈۲۲❈
از قوتی که دست تو را داد آسمان
وز قدرتی که کِلکِ تو را داد روزگار
وقت ستایش توگمان آیدم که هست
دست تو دستِ حیدر و کلکِ تو ذوالفقار
❈۲۳❈
شُکر تو هست دام و دل من شکار توست
آری چو دام شکر بود دل بود شکار
زرّ سخن به پیش تو پاک آورم همی
زیرا که خاطر تو همی گیردش عیار
❈۲۴❈
گردون ز حُلّههای دگر نقش بسترد
وین حُلّهها بماند تا حشر یادگار
تا عالمان ز قصهٔ موسی و حال خضر
گویند نکتهها که بود شرع را حصار
❈۲۵❈
کلک تو باد در کف راد تو چون صدف
زانان که بود در کف موسی عصا چو مار
از قوّت سمائی و الهام ایزدی
بادی به عمر و علم چو خضر بزرگوار
❈۲۶❈
رأی شریف تو به همه خیرها مشیر
شخص کریم تو به همه فخرها مشار
در روزنامهٔ قدر و دفتر قضا
عمر تو برگذشته ز اندازهٔ شمار
کامنت ها