امیر معزی:چه جوهر است که آن را ز آهن است حصار سر از حصار کشد بر سپهرْ دایرهوار
❈۱❈
چه جوهر است که آن را ز آهن است حصار
سر از حصار کشد بر سپهرْ دایرهوار
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار
❈۲❈
شهاب او به هوا بر شهاب گوهر پاش
شعاع او به زمین بر شهابْ گوهرْ بار
چو شیر غرّد و از صولتش بغرّد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش پیچید مار
❈۳❈
گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار
گهی بهسان نگاری شود اسراسرا برگ
گهی بهسان درختی شود عقیقش بار
❈۴❈
گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد ازکهسار
گهی چو سفتهٔ زرگاه چون گداخته لعل
گهی چو دستهٔ گل گاه چون شکافته نار
❈۵❈
گهی فشاند بر خاک قطرهٔ زرّین
گهی ستاره فرستد بر آسمان به قطار
چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار
❈۶❈
معین مُلک شهنشاه سَیّدالرؤسا
ابوالْمَحاسِن احسان نمای نیکو کار
بزرگ بار خدایی که گاهِ قُوّت و قهر
بر آسمان زُحَل بختِ او زند پرگار
❈۷❈
هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار
نهد ستاره مر او راکه او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار
❈۸❈
گه بهارکجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار
ز بس که تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین به روز شمار
❈۹❈
بهکان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانهٔ کان زر به نام او دینار
اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار
❈۱۰❈
ایا نتیجهٔ اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح تو را هر زمان کند تکرار
سیاست تو کند خیره دیدهٔ دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کُفّار
❈۱۱❈
جهان تو خاتم و شاه جهان به سان نگین
بر آن خجسته نگین ازکفایت تو نگار
دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد ز لولو شهوار
❈۱۲❈
چنانکه هست به خاک اندرون قرار از کوه
ز حلم توست بهکوه اندرون همیشه قرار
اگر ز جود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار
❈۱۳❈
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد به باد سر و خاکگیردش به کنار
هر آنگهی که کند کلک مشکبار تو سیر
تورا پیام فرستد ستاره و سیار
❈۱۴❈
که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار
سپهر بار محن جاودانه بر گیرد
از آن کسی که به خدمت بر تو یابد بار
❈۱۵❈
زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
بهصورت تن مردم شده در و دیوار
بلند قدرا، گرچه معزّیم لقب است
ز توست عز من از مهتران کهتردار
❈۱۶❈
هر آنگهیکه من از شکرتو سخنگویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار
به آفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار
❈۱۷❈
به آب همت وجود تو شستهام سر و تن
تنم ز جامه همی نازد و سر از دستار
همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار
❈۱۸❈
بلند باد تو را بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد تو را عمر و بدسگال تو خوار
کامنت ها