امیر معزی:ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
❈۱❈
ربود از دلم آن زلف بیقرار، قرار
نهاد بر سرم آن چشم پرخمار خمار
سرم گرفته خمارست همچو چشم بتم
دلم چو زلف بتم تا گرفته است قرار
❈۲❈
دهان یارم مانند نقطهٔ سیم است
کشیده گرد وی از غالیه یکی پرگار
اگر ستاره به پرگار در بود شب و روز
به نقطه در ز چه معنی ستاره دارد بار
❈۳❈
صفات دیدهٔ بیمار و زلف رنجورش
شدست طرفه وزان طرفهتر ندیدم کار
که مستمند منم هست زلف او رنجور
که دردمند منم هست چشم او بیمار
❈۴❈
از آن قبل که به الماس سفت نرگس خوش
به کهربا بر جزع من است لؤلؤ بار
ز جزع من سر الماس او کشد لؤلؤ
که سفته گردد ز الماس لؤلؤ شهوار
❈۵❈
وزان قبل که زرهوار حلقه شد زلفش
بلند قامت من خم گرفت چنبر وار
به روزگار جدائیش تکیه کرد ستم
بدان قبل که رسن را به چنبرست گذار
❈۶❈
کجا ز گرمی عشقش برآورم نفسی
ز سردی نفس من نهان کند رخسار
یقین شده است که رخسار او چو گلزار است
گمان کند که ز سرما تبه شود گلزار
❈۷❈
گرش بیابم بیزارم از خدا و رسول
اگر شود ز کف پای او لبم بیزار
سزد که بر لب من پای او نهد منت
چو دست سَید احرار بر لب احرار
❈۸❈
مُعینِ مملکت و مجدِ دولتِ سلطان
که ملک و دولت از او یافته است استظهار
ابوالمحاسن پیرایهٔ محاسن خلق
محمد آیت دین محمد مختار
❈۹❈
غبار فتنه و بیداد بود در عالم
به آب عدل ز عالم فرو نشاند غبار
اگر زمین همه از جود او خورد باران
دی و تموز و خزان را بود نسیم بهار
❈۱۰❈
فلک ز شکل دواتش همی برد تَدویر
قمر ز رفتن کلکش همی شود سیار
همیشه مهر فلک را ز همتش حسدست
که نوربخشتر از مهر همتش بسیار
❈۱۱❈
شعاع مهر زمین را بهروز باشد و بس
شعاع همت او روز وشب بود هموار
اگر سکندر سدی کشید زاهن و روی
به بیش لشکر یاجوج بس شگفت مدار
❈۱۲❈
تو آن نگر که معین ممالک ار خواهد
به گرد ملک در از سیم و زر کشد دیوار
ایا به حشمت اصلی برآورندهٔ فخر
و یا به قدرت کلی فرو برندهٔ عار
❈۱۳❈
به آفتاب عطارد پرست ماند راست
گرفته دست جواد تو کلک ملک نگار
ز صورت تو همی روشنی پذیرد چشم
چنانکه آینه، صورت پذیرد از دیدار
❈۱۴❈
به زرّ و سیم توانگر شدست دشمن تو
به چشم او چو درم گشت و روی او دینار
خدای خیر و صلاح جهانیان ز تو کرد
جنین اثر نه شگفت از موثر الاثار
❈۱۵❈
صلاح جملهٔ گیتی و خیر جملهٔ خلق
فذلک است شمار تورا به روز شمار
میان پیرهن اندر تو را یکی بحراست
جگونه بحری کآن را پدید نیستکنار
❈۱۶❈
چگونه بحری کز وی گهر برند ملوک
چگونه بحری کز وی خجل شوند بحار
بخار او همه هست افتخار و موج شرف
که دید بحر شرف موج افتخار بخار
❈۱۷❈
تویی که عالم از اسرار توست خرم و خوش
گوا بس است بدین حال عالِم الاسرار
بقای توست و فنای مخالف تو مراد
ستاره را ز مسیر و سپهر را زمدار
❈۱۸❈
مخالفان تو پیکار ساختند همی
بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار
ز بس نحوست و اِدبار خود ندانستند
که با سعادت و اقبال تو بود پیکار
❈۱۹❈
به زهر مار اگر حیلتی همی کردند
کنون سر همگان کوفتی تو چون سر مار
وگر نهفته برافروختند آتش کین
بسوختند بر آن آتش نهفته شرار
❈۲۰❈
وگر درخت عداوت همی بپروردند
از آن درخت بجز مُدبری نیامد بار
وگر ز بهر تو چاه بلا همی کندند
کنون به چاه درافتادهاند مدبر و خوار
❈۲۱❈
به نعمت تو که باشند هم در این مدت
برآمده ز بن چاه و رفته بر سر دار
خجسته اختر فالی که من رهی بزدم
که دشمنان تو را بخت بشکند بازار
❈۲۲❈
در آن قصیدهٔ دیگر چنانکه فال زدم
ز دشمن تو برآورد روزگار دمار
سپاس دار که ایزد سپاس داشت تو را
به شکرکوش که دشمن به دست توست شکار
❈۲۳❈
همیشه تا که بود چرخ هفت و کشور هفت
ستاره هفت و طبایع چهار و فصل چهار
همیشه تا که به خاک اندرون بود نیران
همیشه تاکه بهچرخ اندرون بود انوار
❈۲۴❈
موافقان تو بادند در رسیده بهنور
مخالفان تو بادند در رسیده بهنار
به روزگار جوانی و بخت نازد مرد
که زین سه چیز بود نظم شغل و رونق کار
❈۲۵❈
همیشه بادی در سایهٔ عنایت شاه
ز روزگار جوانی و بخت برخوردار
کامنت ها