امیر معزی:از خلد گرفت بوستان نور پیرایه و جامه یافت از حور
❈۱❈
از خلد گرفت بوستان نور
پیرایه و جامه یافت از حور
جامه ز حریر و حُلّه دارد
سرمایه ز لعل و درّ منثور
❈۲❈
بودند چهار مه درختان
مانند مقامران مقمور
امروز نگرکه از تجمّل
گویی همه قیصر اند و فغفور
❈۳❈
تا گشته هنوز طبع گیتی
تَفسیده چنانکه طبع محرور
ابر و شجر از پی علاجش
ریزند همی گلاب و کافور
❈۴❈
تا باد بهار پرده بر داشت
از چهرهٔ لعبتان مستور
نرگس ز شراب عشق شد مست
بگشاد ز خواب چشم مخمور
❈۵❈
گر مَی نخورد کسی در این وقت
عذرش مشنو که نیست معذور
خاصه که همی زنند دستان
قمری و تذرو و سار و زُرزور
❈۶❈
از سرو و چنار و بید و بادام
بر چنگ و رباب و نای و تنبور
اندر کف عاشقان سر مست
از شادی و حال دوست منشور
❈۷❈
واندر کف مهتر خراسان
منشور عمیدی نشابور
فخر الامرا مُشّید الملک
مسعود محمد بن منصور
❈۸❈
صدری که ز خالق است شاکر
وز جمع خلایق است مشکور
کردست فلک ضمیر او را
بر گنج خرد امین و گنجور
❈۹❈
وندر دل اوست هر چه از علم
درکُتبِ اوایل است مسطور
ایزد چو به دست قدرت خویش
بر زد رقم قضا به مقدور
❈۱۰❈
آن خواست که بر سپاه اعدا
مسعود بود همیشه منصور
تا گشت عمل بدو مُفَوّض
میسور شد آنچه بود معسور
❈۱۱❈
دل شاد شد آن که بود غمگین
آسوده شد آن که بود رنجور
بنهاد زمانه حق به موضع
باطل ز میانه گشت مهجور
❈۱۲❈
باطل چه به کار بود با حق
ظلمت چه بهکار بود با نور
دانی که نزیبد و نشاید
وز دانش و از خرد بود دور
❈۱۳❈
منزلگه شیر جای نخجیر
مأوی گهِ باز جای عصفور
زان شاخ شرف چنین سزد بار
بر جای پدر چنین سزد پور
❈۱۴❈
هم یوسف به عزیز در مصر
هم موسی به کلیم در طور
ای محتشمی که در خراسان
امروز تویی مشار و منظور
❈۱۵❈
درگاه تو از طواف زوّار
بیتالحَرَم است و بیت معمور
اوصاف امیری و عمیدی
صدق است تو را و جز تو را زور
❈۱۶❈
تاگشت به عدل تو مُهَنّا
این شهر بزرگوار و مشهور
پیش پدرت همی به عُقبی
شکر تو کند روان شاپور
❈۱۷❈
فرمان تو باید اندرین شهر
تا کس نشود دلیر و مغرور
یعسوب چو در میان نباشد
آشفته شوند خیل زنبور
❈۱۸❈
اعدای تو زیر بار اِدبار
هستند به مزد دیو مزدور
همچون شب تار زلف خوبان
روز همه ناخوش است و دیجور
❈۱۹❈
گر کین تو بگذرد سوی هند
ور خشم تو ره برد سوی تور
در تور حمایتی شود خان
در هند هزیمتی شود فور
❈۲۰❈
گردون که به زیر حکم باری
بودست و بود همیشه مجبور
مثل تو ندید و هم نبیند
از آدم تا دمیدن صور
❈۲۱❈
بر خور ز طرب که در بهاران
با تو به طرب شدیم برخور
می خواه که لالهزار و گلزار
از بوی تبت شدست و فنصور
❈۲۲❈
هر دم که تو را پری ببیند
بر دست نهاده آب انگور
خواهد که نهد به زیر پایت
رخساره به جای نقش محفور
❈۲۳❈
تا ذاکر فضل تو شدم من
گشتم به میان خلق مذکور
مذکور بود کسی که دارد
بر ذکر تو شعر خویش مقصور
❈۲۴❈
هرچند که نیست هیچ تقصیر
اندر حق من ز شاه و دستور
مال من و جاه من نگردد
الا به عنایت تو موفور
❈۲۵❈
تا شیعه به دشت کربلا در
جمهور شوند روز عاشور
از ناموران و مهتران باد
هر روز به درگه تو جمهور
❈۲۶❈
تا حِصن حَصین خسروان را
چاره نبود ز برج وز سور
حِصن تو ز حِصن ایزدی باد
برجش ز نشاط و سورش از سور
❈۲۷❈
تو غالب و حاسدانت مغلوب
تو قاهر و دشمنانْتْ مقهور
تو سرور و کرده سرکشان را
در قبضهٔ امر خویش مأمور
❈۲۸❈
اندر حَشَمِ تو صد چو اثوریا
واندر خَدَم تو صد چو طیفور
هر روز چنانکه روز نوروز
طبع تو خوش و دل تو مسرور
کامنت ها