امیر معزی:به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
❈۱❈
به فال فرّخ و عزم درست و رأی صواب
سفر گزیدم و کردم سوی رحیل شتاب
نماز شام که از شب نقاب بست هوا
رسید نزد من آن آفتاب مشک نقاب
❈۲❈
روان او شده بیبند و جَعد او پُربند
میان او شده بیتاب و زلف او پُر تاب
به شاخِ سِدره به رغم شکوفهٔ بادام
همی فشاند ز بادام لؤلؤ خوشاب
❈۳❈
همیکشید و همیکند او چو دلشدگان
زگل بنفشه و سنبل به فندق از عنّاب
به مهرگفت مراکای شکسته بیعت من
سفرگزیده به عزم درست ورای صواب
❈۴❈
اگر دل تو به تحقیق جایگاه وفاست
دلم متاب و ازین جایگاه روی متاب
هر آنکسی که نباشد بهشهر و خانهٔ خویش
بود غریب وکشد نوحه بر غریب غراب
❈۵❈
مشو ز خانه جدا و مجوی رنج سفر
که کس نخواهد و نگریزد از اُولوالالباب
جواب دادم و گفتم ز بهر رفتن من
تو را بسی سخنان رفت، گوشدار جواب
❈۶❈
تو تشنهای و منم چون سراب و معلوم است
که تشنه را نبود هیچ فایده ز سراب
وداع کن که هماکنون که من بخواهم رفت
گسسته دل ز نشابور و صحبت احباب
❈۷❈
مراست شکر و تو را صبر کردگار دهد
مرا به شکر جزا و تو را به صبر ثواب
بگفتم این سخن و در برش گرفتم تنگ
قضا میان من و او ز هجرکرده حجاب
❈۸❈
بدان قضا چو رضا دادم اندر آن ساعت
نشستم از بَرِ دیو جهنده همچو شهاب
گه شتاب چو صَرصَر گه درنگ چو کوه
گه فراز کبوتر گه نشیب عقاب
❈۹❈
تکاور شَبه رنگ و به شب زمین پیمای
شبی که بود ز قطرانش مَعجَر و جُلباب
زمانه توسن هامون گرفته در سنبل
هوا حواصِل گردون نهفته در سنجاب
❈۱۰❈
زمین چو غالیهای بیخته بر او زنگار
فلک چو آینهای ریخته بر او سیماب
چو آهنین سپری چرخ درکف برجیس
بر آن سپر چو یکی کوکبه ز نقرهٔ ناب
❈۱۱❈
بهجای خانه و آواز عود دشت و جبل
بهجای نقل و می ناب شوره و شوراب
ستارگان چو درم ها زده ز نقرهٔ سیم
سپید و روشن گردون چو دکّهٔ ضَرّاب
❈۱۲❈
فلک چو آب شمر ایستاده و مریخ
چنانکه شعلهٔ آتش بود میانهٔ آب
بسیط چرخ چو میدان سبز و زهره چو گوی
چگونه گویی کرده به زغفرانش خَضاب
❈۱۳❈
سپهر چون کف قلّاب و اندرو کیوان
بگونهٔ درمی قلب در کف قَلاّب
چو بحر ژرف سپهر و چو لنگری زرین
فتاده در بن بحر آفتاب روشن تاب
❈۱۴❈
ز اوج خویش عَطارُد چنان نمود همی
که از عقیق یکی مهره درکف لعاب
مه چهارده جون آسیای سیمین بود
سپهر گردان همچون زمرّدین دولاب
❈۱۵❈
فلک چو مسجد و ماه دو هفته چون قندیل
بَناتِ نَعش چو منبر، مَجَرّه چون محراب
سپهر گفتی چون لاژورد تقویم است
مَجَّره جدول تقویم و مه چو اُصْطُرلاب
❈۱۶❈
مثال پروین گفتی که شاخ طوبی بود
مثال جوزا مانند سیمگون اَکواب
بهشت بود سپهر و مجرّه جوی بهشت
بزرگ و خُرد کواکب کواعبِ اَتراب
❈۱۷❈
ستور من بهچنین شب همی سپرد رهی
رهی خوش و سبک آهنگ و بیبلا و عِقاب
نه بیم ژالهٔ برف و نه ترس باد سموم
نه هول دزد کمین و نه سهم غول و ذِئاب
❈۱۸❈
ز بسکَلاب و مزارع ز بس شبان و رمه
پر از خروش خروس و پر از نفیر کلاب
ز لاله گفتی شنگرفگون شده است جَبَل
ز سبزهگفتی زنگارگون شدست تراب
❈۱۹❈
هزار نافه ز هر بقعهای گشوده صبا
هزار عُقده به هر منزلی گسسته سحاب
مرا شتاب گرفته به حضرت شرفی
چو حاجیان که نمایند سوی کعبه شتاب
❈۲۰❈
به گوش دل ز سعادت همی شنیدم من
که حضرت شرفالملک هست حُسن مآب
امین حضرت ابوسعد کز سعادت او
فزوده حشمت اسلاف و دولت اَعقاب
❈۲۱❈
بزرگ بار خدایی که رسم و سیرت اوست
فَذلک خرد اندر جریدهٔ آداب
ستوده خصلت و نیک اخترست در هر فن
بلندهمت و نامآورست در هر باب
❈۲۲❈
کجا زبان و بنانش بیان کنند سخن
سخنور اندر باید شدن سوی کُتّاب
حساب دانش او راکرانه پیدا نیست
اگرچه ملک زمین را به دست اوست حساب
❈۲۳❈
ز نقش خامهٔ او هست استواری ملک
چو استواری اعضای مردم از اعصاب
ز بهر خیمهٔ بختش به عالم عِلُوی
هم از فلک فلکه است و هم از نجوم طناب
❈۲۴❈
نشاط خلق جهان از ثیاب و زر باسد
نشاط اوست ز خواهندگان زرّ و ثیاب
اگر قیاس کنی پیش چشم همت او
چه گنج خانهٔ قارون چه نیم پرّ ذباب
❈۲۵❈
اَیا کریمی کاندر حریم دولت تو
ندیم غُرمْ شود شیر شرزه اندر غاب
کسی که با تو به میدان فضل بازد گوی
همی دَوَد دل او همچو گوی در طَبْطاب
❈۲۶❈
بسا کسا که همی لاف زد ز درگه خویش
به درگه تو کنون خَرّ راکعاً وأناب
در آن وطن که ز ارباب عقل انجمن است
تویی به حجت تحقیق سَیّدالالباب
❈۲۷❈
ز توست مَفخرِ احرار و سروران عَجَم
چنان کجا که رسول است مَفخَرُالاعراب
ز کافیان جهان هر که یافته است به حق
هم از خلیفه لقب هم ز شهریار خطاب
❈۲۸❈
ز تاب خشم تو رگهای دشمن اندر تن
ز هم گسسته شود همچو توزی از مهتاب
ثنا و شکر تو دارد همی به بسمالله
هم افتتاح کلام و هم ابتدای کتاب
❈۲۹❈
همیشه محتشمان را به رای روشن توست
به نزد شاه و وزیرش قبول و رونق و آب
از آن گروه یکی را چو رای تو نبود
نه از مخاطبهاش رونق است و نز القاب
❈۳۰❈
که یار علت کین تو دل ضعیف بود
نه از قَرَنفل سودش بود نه از جلّاب
مخالفان تو را در مصافگاه اجل
همیشه هست به شمشیر مرگ ضرب رقاب
❈۳۱❈
فراق حضرت تو جان من بفرسودست
گواست بر دل من بنده ایزد وهاب
بهجان تو که درو هیچگه نبود مرا
فراغتی ز شراب و کباب و چنگ و رباب
❈۳۲❈
رباب نالهٔ من بود و چنگ قامت من
سرشک من چو شراب و دلم به سانکباب
همه ثنای تو گفتم به وقت بیداری
همه لقای تو دیدم چو بودم اندر خواب
❈۳۳❈
سپاس دارم از ایزدْ کنون که شاد شدم
بدین همایون بیت و بدین مبارک باب
گذشته رفت و زین پس مرا نخواهد بود
ز خدمت تو فراق و ز حضرت تو ذِهاب
❈۳۴❈
همیشه تا که مصیب و مصاب در عالم
همی بود ز قضای مُسَبّبُ الاسباب
موافقان تو باشند شادمان و مُصیب
مخالفان تو باشند مستمند و مصاب
❈۳۵❈
تو را مباد تهی از چهار چیز دو دست
ز کِلک و خاتم و زلف نگار و جام شراب
کامنت ها