امیر معزی:چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
❈۱❈
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
❈۲❈
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
❈۳❈
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
❈۴❈
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه بهگونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
❈۵❈
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند برگل سفید صفیر
بهکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
❈۶❈
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هماکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی نقشها کند بر شیر
❈۷❈
ز حلق خویش زبان ساخته استگاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است گاه مسیر
به جسم هست مریض و بهعقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به فهم هست بصیر
❈۸❈
ندیدهام به جهان پیکری عجبتر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او بهدست کفات
اگر بود صدف و خیزران بهبحر و غدیر
❈۹❈
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرفالدین شریفگشت و خطیر
وجیه ملک جمالکفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
❈۱۰❈
ستوده سعد علی مهتریکه سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
❈۱۱❈
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید بهمقدور بر خط تقدیر
بود بهقدرت او ذات قادری بهکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
❈۱۲❈
بهحَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بهقدرت او شد بهدست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
❈۱۳❈
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
❈۱۴❈
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
❈۱۵❈
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
❈۱۶❈
مگر فریشتهای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به عصر تو بودی محمد بن جریر
❈۱۷❈
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
❈۱۸❈
همی دلیلکند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمینکه بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
❈۱۹❈
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت کنی گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
❈۲۰❈
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَلشود چو سدیر
جماعتی که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
❈۲۱❈
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
❈۲۲❈
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منمکه آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
❈۲۳❈
هر آن شبیکه خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبویتر ز بوی عبیر
❈۲۴❈
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آنگناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکردهام تقصیر
❈۲۵❈
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند بهجهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
❈۲۶❈
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایدهگیر
چو نوبهار بههر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به هر کشوری تو را تاثیر
❈۲۷❈
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی بهزاری زیر
کامنت ها