امیر معزی:تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
❈۱❈
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
❈۲❈
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
❈۳❈
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
❈۴❈
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
❈۵❈
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
❈۶❈
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
❈۷❈
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
❈۸❈
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
❈۹❈
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
❈۱۰❈
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
❈۱۱❈
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
❈۱۲❈
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
❈۱۳❈
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
❈۱۴❈
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
❈۱۵❈
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
❈۱۶❈
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
❈۱۷❈
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
❈۱۸❈
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
❈۱۹❈
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
❈۲۰❈
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
❈۲۱❈
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
کامنت ها