امیر معزی:ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
❈۱❈
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
❈۲❈
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
❈۳❈
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
❈۴❈
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
❈۵❈
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
❈۶❈
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
❈۷❈
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
❈۸❈
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
❈۹❈
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
❈۱۰❈
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
❈۱۱❈
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
❈۱۲❈
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
❈۱۳❈
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
❈۱۴❈
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
❈۱۵❈
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
❈۱۶❈
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
❈۱۷❈
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
❈۱۸❈
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
❈۱۹❈
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
❈۲۰❈
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
❈۲۱❈
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
❈۲۲❈
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
❈۲۳❈
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
❈۲۴❈
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
❈۲۵❈
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
❈۲۶❈
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
❈۲۷❈
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
❈۲۸❈
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
❈۲۹❈
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
❈۳۰❈
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
❈۳۱❈
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
❈۳۲❈
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
❈۳۳❈
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
کامنت ها