امیر معزی:روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
❈۱❈
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
❈۲❈
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
❈۳❈
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
❈۴❈
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
❈۵❈
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
❈۶❈
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
❈۷❈
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
❈۸❈
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
❈۹❈
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
❈۱۰❈
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
❈۱۱❈
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
❈۱۲❈
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
❈۱۳❈
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
❈۱۴❈
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
❈۱۵❈
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
❈۱۶❈
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
❈۱۷❈
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
❈۱۸❈
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
❈۱۹❈
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
❈۲۰❈
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
کامنت ها