امیر معزی:هست آفتاب روی زمین خسرو زمان گسترده روشنایی او بر همه جهان
❈۱❈
هست آفتاب روی زمین خسرو زمان
گسترده روشنایی او بر همه جهان
مسعودشاه ماه دو هفته است و پیش او
طُغرل شه است مشتری و حضرت آسمان
❈۲❈
روزی مبارک استکه بر آسمان ملک
هست آفتاب و مشتری و زهره را قران
اقبال بود رهبر و همراه رکن دین
تا از قبول شاه دلش گشت شادمان
❈۳❈
او را به نزد شاه مثابت زیادت است
کامد به اختیار بر شاه میهمان
اینجا همه ملوک همی میهمان شدند
زیرا که پادشاه ملوک است میزبان
❈۴❈
ای شاهزادگان هنرمند با هنر
بخت شما جوان و شما همچو او جوان
فخر آورید و سر بفرازید شاهوار
زین عَمِّ نیکبخت و خداوند مهربان
❈۵❈
کاندر همه جهان نبود خسروی چنین
بگزیدهٔ خدای و جهان را خدایگان
شاهی است او که دولت او هست بیقیاس
شاهی است او که نصرت او هست بیکران
❈۶❈
آثار اوست از حد کشمیر تا به روم
اخبار اوست از در چین تا به قیروان
همتای او ز گوهر سلجوقیان که بود
سلطان مُلکپرور و شاه مَلَک نشان
❈۷❈
مانند او ز تخمهٔ داودیان که داد
داد هنر به دولت و تیغ جهان ستان
هنگام آنکه بر در غزنین مصاف کرد
آسیب او رسید ز غزنی به مولتان
❈۸❈
در رزم او ز خون حسودان رنگساز
بر تیغ نیل رنگ چو بشکفت ارغوان
اندر دیار هند ز بس رویهای زرد
گفتی به جای نیل بکشتند زعفران
❈۹❈
مشنو خبر ز رستم زال و سفندیار
زیرا که بیش و کم بود اخبار باستان
بنگرکه از عراق و زمازندران و هند
وز حِلّه و جبال و ز خوارزم و سیستان
❈۱۰❈
اینجا چه سروران و بزرگان رسیدهاند
در بارگاه شاه کمر بسته بر میان
شاهان نامدار و امیراننامور
شیرانِ کامکار و دلیرانِ کامران
❈۱۱❈
اکنون اگر به شرق عنانش شود سبک
اکنون اگر به غرب رکابش شود گران
پیش رکاب او که کند پای در رکاب
پیش عنان او که زند دست بر عنان
❈۱۲❈
ای دولت تورا ز فلک بهترین مقام
ای همت تو را ز عُلیٰ برترین مکان
درگَرد اسب دولت تو کی رسد ضمیر
بر خاک پای همّت تو کی رسد گمان
❈۱۳❈
چونانکه فخر گوهر عَدنان محمدست
سلجوق را تویی ز هنر فَخرِ دودمان
اندر جهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان
❈۱۴❈
اندر عِراق و غزنین سلطان زدست توست
و اندر دیار تُرک هم از دست توست خان
این ملک و این سپه که تو را جمع کرد بخت
وین فتح و این ظفر که تو را داد غیبْدان
❈۱۵❈
هرگز به هیچ وقت ندیدست کس بهخواب
هرگز به هیچ عصر ندادست کس نشان
فرّ تو خلق را زنَوائب دهد نجات
عدل تو ملک را ز حوادث دهد امان
❈۱۶❈
آنجا که از سخایکریمان رود سخن
از تو زند کریم سخی دست داستان
گر بگذرد سخای تو بر بحر موج زن
ابری کز او رود نبود جز گهر فشان
❈۱۷❈
مهر از سپهر تیغ چو زرین سنان زند
تا نیزهٔ تو را بود از تیغ او سنان
چون محشرست درگه تو روز بار و عرض
چون جنت است مجلس تو روز بزم و خوان
❈۱۸❈
می چون به یاد تو زقدح در دهان شود
میخواره را چو چشمهٔ حیوان شود دهان
آمد به فرّخی مَهِ شعبان و حاضرند
آزادگان به بزم تو و شاهزادگان
❈۱۹❈
از بهر توشه ی رمضان بر فراز جام
وز بهر دیدهٔ همگان بر فروز جان
بشنو ثنای من که به اخلاص بودهام
پیش چهار شاه چهل سال مدحخوان
❈۲۰❈
وقف است بر دو چیز تو من بنده را دو چیز
بر دیدن تو دیده و بر مدح تو زبان
تا باشد از بهار و خزان در جهان اثر
هر سال بر دوام به نوروز و مهرگان
❈۲۱❈
از مهر تو خزان ولی باد چون بهار
وز کین تو بهار عدو باد چون خزان
تو ملک را به عدل و سیاست نگاهدار
و ایزد تو را به فضل و عنایت نگاهبان
❈۲۲❈
در خدمت تو هر دو ملک یافته قبول
افزوده از قبول تو اقبال این و آن
ایام تو مساعد و انعام تو مدام
پیمان تو مؤکد و فرمان تو روان
کامنت ها