امیر معزی:چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
❈۱❈
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین کمر
خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان
❈۲❈
نوبهارست این شکفته در میان نوبهار
بوستان است این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان
❈۳❈
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سهچیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
❈۴❈
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او
تیغ کشور دار دارد بازوی کشور ستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
❈۵❈
رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
❈۶❈
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن کس کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد
وان که سر بر خط ندارد جان کند بر تن زیان
❈۷❈
معجز موسی و عیسی گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان
❈۸❈
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
❈۹❈
روز فخر البارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر البارسلان
بیبزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بیهنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
❈۱۰❈
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم
شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان
❈۱۱❈
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان
❈۱۲❈
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار
تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
❈۱۳❈
ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون بهدست
و آن که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تاکه جان دارد به خدمت مجلس بزم تو را
بندهٔ شاعر معزی مدحگوی و مدحخوان
کامنت ها