امیر معزی:چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
❈۱❈
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
❈۲❈
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
❈۳❈
چشمهای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمهایکاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمهای کش ظلمتاست اندر میان
❈۴❈
گل بهٔکجر عهکه خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمهای بهترکه باقیگشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
❈۵❈
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمیندل مشکینزبان
زین عجبتر پیکری در آفرینش کس ندید
بیبصر بسیار بین و بیخرد بسیار دان
❈۶❈
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
❈۷❈
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفهتر شمعیکه دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمتگنجهای شایگان
❈۸❈
دشمن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
❈۹❈
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحبنفس او اندر زمان
❈۱۰❈
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی کلّ شان
❈۱۱❈
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون کفش گوهرفشان
❈۱۲❈
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی کنند اظهار جود او زکان
❈۱۳❈
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
❈۱۴❈
در حریم عدل او بیرهبر و بیبدرقه
تشت زر برسر همیتنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ادر پیا شیر ژیان
❈۱۵❈
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
❈۱۶❈
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همیماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
❈۱۷❈
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بیواسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
❈۱۸❈
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
❈۱۹❈
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون کمان
❈۲۰❈
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمکگر بدندی اجود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
❈۲۱❈
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سهگفتندی که مهمانیم و صاحب میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
❈۲۲❈
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
❈۲۳❈
آن فساد شرع را در خاندان کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیبدان
❈۲۴❈
گرچه از بخشیدن آن گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
❈۲۵❈
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
❈۲۶❈
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
❈۲۷❈
وردل نوشین روان گشتی به گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشینروان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
❈۲۸❈
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
❈۲۹❈
شُکر تو جان است گویی کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است گویی کاندر آویزد ز جان
چون صدف گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدحخوان
❈۳۰❈
آن یکی گویی که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
❈۳۱❈
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم سازم نردبان
❈۳۲❈
عذر دارم گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
❈۳۳❈
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت را یک شب به خواب
جَنّتُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
❈۳۴❈
تا برآید بَهرَمان از شاخ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک خواهت سرخ همچون بهرمان
❈۳۵❈
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم چو سیمین گویها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
❈۳۶❈
تا که باشد طَیلَسان کوه در دی مه قَصَب
کیل را باشد به زیر طیلسان طی لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
❈۳۷❈
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
کامنت ها