امیر معزی:جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
❈۱❈
جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
❈۲❈
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
همی درود فرستد تورا ز هشتبهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
❈۳❈
به عدل تو همه خلق زمانه یافتهاند
ز حادثات سلامت ز نائبات امان
ز طول و عرض چنان است ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش بهوهم وگمان
❈۴❈
تو آن شهی که به نام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست ز محمود شاهنامهٔ شکر
بر آن صفت که ز بهرام شاه و از خاقان
❈۵❈
به عالم اندر بر مردی و دلیری تو
بس است نصرت و فتح تو حُجّت و برهان
مصافِ ترمَذ و غَزنین و ساوه معلوم است
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
❈۶❈
چو بر شکستن هر سه درستکردی عزم
شکست دولت تو هر یکی به نیم زمان
چنان بلند برآورده هر دِزی که به جَهد
بهبای او نرسد تیر مرد سخت کمان
❈۷❈
زهی مُظّفرِ خَصمافکنِ مَصاف شکاف
زهی مؤیّدِ کشورْگشای قلعهْستان
خبرکه داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
❈۸❈
اگر به عصر تو بهرامگور زنده شدی
غلاموار ببستی به خدمت تو میان
وگر بدیدی پرویز بارگاه تورا
به چهره مهره زدی نقشهای شادروان
❈۹❈
رسول گفت به آخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون ز عدل نوشروان
به شرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
به بر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
❈۱۰❈
حصارها بگشاید مصافها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه گران
کنون به عصر تو آمد در این زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
❈۱۱❈
رسیده باد بهاو از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد به صد هزار قِران
اگر حکایت کسری و قصهٔ قیصر
به گنج و ملک در آفاق سایرست و روان
❈۱۲❈
هزارکسری کاخ تورا سزد فَرّاش
هزار قیصر قصر تو را سزد دربان
اگر زنی بهگه خشم پای بر خارا
وگر نهی به گه جود دست بر سندان
❈۱۳❈
شود زپای تو خارا چو آذر خرّاد
شود ز دست تو سندان چو چشمهٔ حیوان
چوگرمگشت به میدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب تو را میدان
❈۱۴❈
چو دست راد به چوگان بری وگویزنی
تو را ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روانگردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
❈۱۵❈
زهکمان چو بنالد ز فرقت سوفار
دل عدو بخروشد ز حرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود به روز نبرد
شود ز بیم تو چشم مخالفان گریان
❈۱۶❈
عجب ز تیغ گهربار تو که در صف رزم
ز فرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراکنده خرده مروارید
و یا به سبزه برافتاده قطرهٔ باران
❈۱۷❈
چو خصم را ز سر تیغ تو به جان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بیخلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
❈۱۸❈
ز مهر توست ولی را همیشه راحت و سود
زکین توست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد به دشت پیل دِژم
وگر خلاف تو جوید به بیشه شیر ژیان
❈۱۹❈
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گَردان
❈۲۰❈
بر آسمان سعادت مه بقای تورا
زیادتی است که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافت است که از چرخ ماه تا کیوان
❈۲۱❈
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریفتر ز همه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد تورا خالق زمین و زمان
❈۲۲❈
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا
که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
خدایگانا بِپذیر عذر بندهٔ خویش
اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
❈۲۳❈
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری گذاشتن نتوان
اگر نکرد به درگاه خدمت تو به تن
به شهر خویش همیگفت مدحت تو به جان
❈۲۴❈
وگر نبود ضمیرش به بلخگوهربار
شدست طبع و زبانش به مرو دُرّ افشان
کنون که رایت میمون تو رسید به مرو
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
❈۲۵❈
خروس جنگ به کیوان رسان ز ایوانت
که تا نه دیر بهکیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگرگون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
❈۲۶❈
زشاخ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مُقامِر مَقمور
چرا به روی دژم گشت و از سَلَب عریان
❈۲۷❈
کنونکه از گل و ریحان شدست باغ تهی
ز راح ساز به بزم اندرون گل و ریحان
کنونکه آب به حوض اندرست همچو بلور
بتا به خانه به جای بلور نه ریحان
❈۲۸❈
همیشه تا نبود جامه بیعَلَم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بیعنوان
گهی به شرق گران کن برای صید رکاب
گهی به غرب سبک کن برای غَزو عنان
❈۲۹❈
بهروز بزم همه جامههای عِشرتپوش
به روز رزم همه نامههای نُصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزارگنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان
کامنت ها