امیر معزی:دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان
❈۱❈
دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان
که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان
یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک
یکی به آتش تیز آمده برون از کان
❈۲❈
یکی رسیده به شربت ز زخم و ز چرخشت
یکی رسیده به ضربت ز سنگ و زسوهان
یکی نه عقل و همه میل او بود سوی عقل
یکی نه جان و همه قصد او بود سوی جان
❈۳❈
یکی نشاط جوانی دهد به مردم پیر
یکی هزیمت بیری دهد به مرد جوان
یکی ترازوی عقل است و کیمیای نظر
یکی طلایه مرگ است و اژدهای روان
❈۴❈
یکی دهد بهگه رامش از صبوح خبر
یکی دهد بهگه کوشش از فتوح نشان
یکی به جام بلور اندر از لطافت و نور
چو آتشی است به آب اندرون گرفته مکان
❈۵❈
یکی زگوهر رخشان و لون و پیکر خویش
چو آینه است و درو عکس کوکب رخشان
یکی به غایت سرخی فروخته ز قدح
چنانکجا زسمن برگ لالهٔ نعمان
❈۶❈
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش
چو بر بنفشه پراکنده قطرهٔ باران
به روز بزم یکی مایه گیرد از ناهید
به روز رزم یکی توشه خواهد ازکیوان
❈۷❈
سزد کزین دو گهر بزم و رزم فخر کنند
که قدر هر دو بیفزود دست شاه جهان
جلال ملک ملکشاه کز جلالت او
شرف گرفت زمین و خطر گرفت زمان
❈۸❈
یقین شدست همه خلق را به شرق و به غرب
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
گریختن نتواند کسی ز طاعت او
زآفتاب وز سایهگریختن نتوان
❈۹❈
اگرکسی ز خلافش زیادتی طلبد
همه زیادت آن کس خدا کند نقصان
زمانه را بدو قوت همی نگه دارد
به قوت سر شمشیر و قوت فرمان
❈۱۰❈
به جنب عزمشْ عزم ملوک سست شود
چنانکه سست شود سِحْر در بر قرآن
صف سپاه و تَفِ خنجرش پدید آرند
به زمهریر و دی اندر سموم و تابستان
❈۱۱❈
چو در حَضَر بود او پرطرب بود گیتی
چو در سفر بود او پرظفر بود کیهان
سریر او به حَضَر با طرب کند بیعت
حسام او به سفر با ظفر کند پیمان
❈۱۲❈
ببین رکاب و عنانش چو کرد عزم سفر
اگر هوای سبک خواهی و زمین گران
که پای دارد با او چو پای زد به رکاب
که دست ساید با او چو دست زد به عنان
❈۱۳❈
به شام رفت وز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام کند هند و ترک سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
❈۱۴❈
ایا شهی که به عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غُرْم و شیر ژیان
شه زمانی و سلطان روزگاری تو
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
❈۱۵❈
بههیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن کسی که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهیکه همیشه تو را به داد و دهش
همی درود فرستد روان نوشِرْوان
❈۱۶❈
تو آن شهیکه فلک تا تورا همی بیند
نگردد و نکند بیمراد تو دوران
تو آن شهیکه به یک برج در دو کوکب را
نبود و هم نبود بیسعادت تو قران
❈۱۷❈
بس است نامه و نام تو ملک را حجت
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
به آب جود تو از خاره بردمد نسرین
به باد عدل تو از شوره بشکفد ریحان
❈۱۸❈
شود زکین تو بسیار دشمنان اندک
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
به شرق و غرب اگر دشمنی بود به مثل
که در عداوت تو تیر برنهد به کمان
❈۱۹❈
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
❈۲۰❈
توراست هرچه در اسلام هست باقیمت
توراست هرچه در آفاق هست آبادان
زتیغ تیز تویی خصم بند و شهرگشای
به دست راد تویی مالْبخش و شهرْستان
❈۲۱❈
ز خون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون زران
چو رزم راندی برکام خویشتن یک چند
کنون به بزم دمی چند کام خویش بران
❈۲۲❈
به شادکامی و نیکاختری و بهروزی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
کامنت ها