امیر معزی:چون برآرم به زبان نام خداوند جهان تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
❈۱❈
چون برآرم به زبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
هرچه در دهر زبان است مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
❈۲❈
شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حملپذیرند و شهان بسته میان
شهریاری که به روزی همه کس را ز خدای
خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان
❈۳❈
ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هرچه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان
در جهانداری و سلطانی از اوگشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلقگمان
❈۴❈
چندگویند ز شهنامه سخنهای دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان
❈۵❈
اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان
کهگرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را ز کران تا به کران
❈۶❈
راه شش ماهه به یک ماه ز شاهان که گذاشت
با هزاران سپهِ تیغْ زنِ قلعهْستان
همهکیوانْ دل و مهْ طلعت و بهرامْ حُسام
صاعقهْ تیر و فلکْ مرکب و سیّارهْ سنان
❈۷❈
همه زین تخت و از اینگاه بیفراخته سر
همه زین بخت و از این شاه بیفروخته جان
کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه بهخواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان
❈۸❈
هرکجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان
بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان
❈۹❈
شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای به سزا پادشه ملک زمان
هرکه او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالْاَمر کند جان و تن خویش زیان
❈۱۰❈
آنکه با تیر وکمانکرد همی قصد نبرد
قد چون تیر وی از بیم توگشتست کمان
خستهٔ بار گران است ز خوی بد خویش
نشنیدست مگر خوی بد و بارگران
❈۱۱❈
خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حُسامت ثُعبان
قلعه بر خصم تو مانندهٔ زندان گشته است
چه خطر باشد آن را که بود در زندان
❈۱۲❈
گر بداندیش تویی دانش و بیسنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی ز توکرد نهان
حکم و فرمان تو مانند قضا و قَدَرست
زقضا و ز قَدَر روی نهفتن نتوان
❈۱۳❈
دشمنانَتْ همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دانکه شود چون دگران
ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
به گه بزم تو این است و گه رزم تو آن
❈۱۴❈
هست بر تیغ تو چون رزمکنی خون عدو
هست درجام تو چون بزم کنی خونرزان
بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعی است
نیکخواهان را مهر تو چو آب حیوان
❈۱۵❈
داشت نوشِرْوان بر درگه خود سلسلهای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی ز امان
بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسلهٔ نوشروان
❈۱۶❈
تا شود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا شود باغ چو دینار به هنگام خزان
باد اقبال تو بیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان
❈۱۷❈
تا همی راند کار همهکس حکم ازل
همچنین نوشخور وکام دل خویش بران
در دل افروزی و در شادی و جانافروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان
کامنت ها