امیر معزی:سمنْبری که دلم تنگ کرد همچو دهان صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
❈۱❈
سمنْبری که دلم تنگ کرد همچو دهان
صنوبری که تنم موی کرد همچو میان
زلاغری و ز تنگی همی نداند باز
تن مرا ز میان و دل مرا زدهان
❈۲❈
بت من است نگاری که قامت و دل اوست
ز راستی و ز ناراستی چو تیر وکمان
اگر میان کمان آشکار باشد تیر
ز نادر است کمان در میان تیر نهان
❈۳❈
از آنکه هست به هم خوش بنفشه و سوسن
همی ز سوسن او بردمد بنفشه ستان
وزانکه هست به هم خوب کهربا و عقیق
شدست چشمم برکهربا عقیق فشان
❈۴❈
اگر نه چشم من و چشم یار کردستند
ز بهر دوستی و مهر بیعت و پیمان
چرا فرستاد آن آب خویشتن سوی این
چرا فرستاد این خواب خویشتن سوی آن
❈۵❈
اگر نه زلفش چوگان شد و زنخدان گوی
دلم چو گوی چرا گشت و پشت چون چوگان
وگرنه بر لب و دندان او مرا رَشْک است
چرا همی لب من خسته گردد از دندان
❈۶❈
گشاده زلفا دل بردی و تویی دلبر
شکسته جَعْدا جان بردی و تویی جانان
نهفته گشت مرا درشکسته زلف تو دل
سرشتهگشت مرا در شکسته جعد تو جان
❈۷❈
لبت نشانهٔ نوش است و خط نشان جمال
امید من ز نشانه است و بیم من ز نشان
نه هر لبی چو لب توست و هر خطی چو خطت
نه هر دلی چو دل مجد دولت سلطان
❈۸❈
معین مملکت و شهریار هفت اقلیم
که نازد از قلمش هفت گنبد گردان
ابوالمحاسن کافی محمد بن کمال
سر کفایت و چشم محامد و احسان
❈۹❈
نداشت عنوان زین پیش نامهٔ دولت
همیکند قلمش نامه را کنون عنوان
زبس بلندی بیرون شود زچنبر جرخ
اگر به همت میمون او رسد کیوان
❈۱۰❈
آیا ز عیب سِتُرده دل تو را دولت
و یا ز فخر سرشته تن تو را یزدان
ز کین تو به دل اندر فسرده گردد خون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
❈۱۱❈
به اتصال تو دولت همی کند شادی
به اتفاق تو گردون همی کند دوران
به طبع بادی اگر باد را نهند سبک
به حلم خاکی اگر خاک را نهند گران
❈۱۲❈
تویی به حجت برهان ملک را دعوی
بود درستی دعوی به حجت و برهان
که کرد جز تو به اقبال و دادن روزی
ز روزگار قبول و ز کردگار ضمان
❈۱۳❈
جهان و هر چه در او هست دون همت توست
عیال همت تو هست صدهزار جهان
اگر نداری توفیق عیسی مریم
وگر نداری تایید موسی عمران
❈۱۴❈
سپاه خصم چرا یافته است از تو شکست
عظام مرده چرا یافتهاست از تو روان
ز مهر و کین تو اندر ضمیر دشمن و دوست
بود نتیجه ی کفر و عقیده ی ایمان
❈۱۵❈
بر آن زمین که قرارست دشمنان تو را
نوشت دست اجل: «کل من علیها فان»
اگر نه طبع معزی شدست طبع صدف
وگر نه هست مدیح تو قطرهٔ باران
❈۱۶❈
چرا مدیح تو در طبع او شود لؤلؤ
چنانکه قطره همی در صدف شود مرجان
خدایگانا در جنب این خداوندی
چه گویم و چه کنم تا زیم به دست و زبان
❈۱۷❈
ز شکر تو نتوان گفت کمترین جزوی
به صد هزار زمان و به صد هزار قران
مرا ز خدمت تو نام و نان بهدست آید
که اصل دولت و اقبال نام باشد و نان
❈۱۸❈
فروختم همه عالم خریدم این نعمت
که هم مبارک و هم درخورست و هم ارزان
بهشتوار بیاراستی سرای مرا
همی سراید وصف سرای من رضوان
❈۱۹❈
هم از تو یافتم این پایگاه و این حشمت
که خواستمکه مرا چون تویی بود مهمان
مدیحگوی تو شد لاجرم عشیرت من
همی مدیح تو از بر کنند پیر و جوان
❈۲۰❈
من و عشیرتِ من گر رضا دهی امروز
همه به جای گل افشان کنیم جان افشان
همیشه تا که قرین حوادث است زمین
همیشه تاکه ندیم نوائب است زمان
❈۲۱❈
عدوت را ز نوائب همیشه باد نهیب
ولیت را ز حوادث همیشه باد امان
ز شادمانی کن یاد و شادمانه بزی
ز جاودانی زن فال و جاودانه بمان
کامنت ها