امیر معزی:لاغری یار من است از همه خوبان جهان که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
❈۱❈
لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگدهن
جویم آن را که بود چون تن من موی میان
❈۲❈
یار لاغر به همه حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
❈۳❈
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
❈۴❈
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
❈۵❈
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن گران باشد و فربه نبود جز که گران
❈۶❈
منم آن عاشق آشفتهدل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
❈۷❈
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
❈۸❈
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق گمان
❈۹❈
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
❈۱۰❈
پیش از این گاه کفایت، پس از این گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشکفشان
❈۱۱❈
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
❈۱۲❈
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
❈۱۳❈
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همهکس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
❈۱۴❈
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
❈۱۵❈
حور خواهد که کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
❈۱۶❈
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِکالعَرش بهکس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
❈۱۷❈
گوهر سرخ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای کریمی که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
❈۱۸❈
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی بهسوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
❈۱۹❈
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
❈۲۰❈
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
❈۲۱❈
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
کامنت ها