امیر معزی:چونکرد پیشآهنگ را در زیر محمل ساربان بر پشت پیشآهنگ شد از خیمه شمع کاروان
❈۱❈
چونکرد پیشآهنگ را در زیر محمل ساربان
بر پشت پیشآهنگ شد از خیمه شمع کاروان
آن چون مه ناکاسته چون گلبن پیراسته
همحون بهشت آراسته روشن چو خرم بوستان
❈۲❈
صافی تن او نسترن بویا بر او یاسمن
نازان قد او نارون رنگین لب او ناردان
آن مایهٔ حُسن و لَطَف چون دُرّ پاک اندر صدف
چون آفتاب اندر شرف در مهد عالی شد نهان
❈۳❈
جان و دلم در تاب شد چشم ترم پرآب شد
آن ماه در جلباب شد امید ببریدم ز جان
کردم سر راه جَمَل از خون دیده خاک حل
تا همچو اشتر در وَحَل عاجز بماندکاروان
❈۴❈
آن نافهٔ دلخواه من در زیر مهد ماه من
بگذشت تیز از آه من چون بر سر آتش دخان
هودج فراز کوه تن در هودج آن سیمین ذَقَن
من بیش هودجگاه زن چون بندگان بسته میان
❈۵❈
تا بر سر راه ای عجب پیش آمدم در تیره شب
دیدم دیاری با تعب مهمان جانی با فغان
مار اندر او ببریده دم عقل اندر او ره کرده گم
گور اندر او فرسوده سم از بیم شیران ژیان
گور اندر او فرسوده سم از بیم شیران ژیان
حصنی چنین بوده حصین، آباد و خرم پیش از این
از دادهٔ داد آفرین روی هزاران بوستان
❈۶❈
چون قعر دوزخ با فزع چون خانهٔ دیوان جزع
چون قصر یار با وَرَع گشته به عالم داستان
درکنده از نیرنگها جوی در او سنگها
وآورده از فرسنگها آب ورا در آبدان
❈۷❈
بر کاخ کاخ افراخته بر برج برجی آخته
در حجره حجره ساخته چون گلستان در گلستان
چون صبح روز از کوه سر برزد به میناگون سپر
جستم از آن ویران به در از قافله جستم نشان
❈۸❈
بر ره ندیدم هیچکس پویان شدم برخاک و خس
از دور آواز جرس آمد به گوش من نهان
برهم دریدم راه را دریافتم دلخواه را
فرخنده فخر ماه را بر بارهای دیدم جوان
❈۹❈
برده سبق از باد تک آکنده زان پولاد رک
هنگام جستن همچو سگ در دامن صحرا روان
افزون ز کُه کوهان او از عاجتر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان
❈۱۰❈
کوشش نگر خرمای تر دنبش به سان نیشکر
لعلش چو بلغاری سپر گردن چو خوارزمی کمان
پشتش به سان گردمه بیسرمه چشم او سیه
مهر شرف بر شانه گه داغ دول برگرد ران
❈۱۱❈
رفتار چون کبک دری همچون مهارش مشتری
در چابکی چون سامری ساقش قَضیب خیزران
درگامش از نشوا اثر آنگاه از اُشنانتر
گه زیر خاید گه زبر از لَفْجِ صابونش چکان
❈۱۲❈
ناگه رسانید او مرا جایی که بودم در هوا
دیدم زمین را از قضا رنگی چو رنگ پرنیان
چنگال در نازل زدم صد بوسه بر محمل زدم
چون آتش اندر دل زدم شد وصل جانانم از آن
❈۱۳❈
گفتم مرا خواهی همی از من وفا خواهی همی
حاجت روا خواهی همی شو قصهٔ یوسف بخوان
با من توگر منزلکنی این رنج ما در دلکنی
مقصود من حاصل کنی بر درگه صاحبقران
کامنت ها