امیر معزی:شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون به روزگار شه نیکبخت روزافزون
❈۱❈
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
❈۲❈
به طلعتش همه ساله منورست زمین
چنانکه هست منور به طالعش گردون
قیاس گردون با همتش که داند کرد
که پیش همت عالیش هست گردون دون
❈۳❈
همی چو شهر نماید ز لشکرش صحرا
همی چو کوه نماید ز موکبش هامون
به فتح رایت او را صفت کنند همی
چو چرخ را به تحرک چو خاک را به سکون
❈۴❈
قضای کن فیکون بیمراد او نرود
که هست جفت مرادش قضای کنفیکون
شمار بخشش او را کسی نداند چند
قیاس دانش او را کسی نداند چون
❈۵❈
چنانکه طاعت او مایهٔ خردمندی است
خلاف طاعت او هست بیخلاف جنون
عظیمتر ز خلافش جنون ندانم من
وگرچه در مثل آمد که اَلجُنونُ فُنون
❈۶❈
بشیر پیکر گرزش نگه کن و بشناس
که گاو پیکر بودست گرز اَفریدون
میان شاه و فریدون تفاوت است چنانک
میان شیر دلیر و میانِ گاو زبون
❈۷❈
ایا به خدمت تو هر تنی شده مشغول
و یا به طاعت تو هر دلی سده مرهون
ز مهر تو به تن اندر شکفته گردد جان
زکین تو به دل اندر فسرده گردد خون
❈۸❈
به عدل و فتح ستایند روزگار تو را
که عدل را تاریخ است و فتح را قانون
چو بحر شد ز مدیح تو خاطر شعرا
سخن صدف شد و معنی چو لوءلوء مکنون
❈۹❈
خدای دارد هر بندهای که بندهٔ توست
زنائبات معاف و ز حادثات مَصون
ز خط حکم تو بیرون برد کسی سر خویش
که پای او ز خط زندگان بود بیرون
❈۱۰❈
در آن دیار که شمشیر تو بِرَهنه شود
به خون بدکُنِشان خاک او شود معجون
ز آب دیدهٔ خصم تو زعفران روید
کجا ز آذر تیغ تو روید آذریون
❈۱۱❈
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
ز هیبت تو شود قامتش خمیده چو نون
به سُخره کردن آشفته لشکر سرکش
به زنده کردن دیرینه زندهٔ مدفون
❈۱۲❈
بس است تیغ تو را چون کلیم را ثُعْبان
بس است جود تو را چون مسیح را افسون
خجسته مُلْک تو باغی شکفته را ماند
پر از درخت و از اِسپَرغمانِا گوناگون
❈۱۳❈
تو بر مراد دل خویش هرکجا خواهی
به باغ خویش تماشا همی کنی ایدون
رسیده فوج سپاهت به موج جیحون پار
رسیده تاب حُسامت به آب دجله کنون
❈۱۴❈
زدند پرده سرای تو بر لب دجله
هنوز گرد سپاه تو بر لب جیحون
درین خجسته سفر بر ظفر بس است تو را
خدای عَزَّوَجَل یار و بخت راهنمون
❈۱۵❈
همی دلیل کند خسروا که زود نه دیر
کند سیاست تو تخت بدسگال نگون
به نیزه سر بربایی ز حاسد مَکّار
به تیغ جان بستانی ز دشمن ملعون
❈۱۶❈
کلید نعمت قارون تو را به دست آید
فرو شود به زمین دشمن تو چون قارون
همیشه تا ز بهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهرهٔ لیلی و چون دم مجنون
❈۱۷❈
هوا گسسته کند رشتههای مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون
گل شکفته بروید ز دامن کُهْسار
زلالهها همه گلگون شود رخ هامون
❈۱۸❈
تو باش خسروِ اَقران و پادشاه قِران
تو باش قبلهٔ شاهان و پیشگاه قرون
سر موافق تو سبز و دولتش پیروز
رخ مخالف تو زرد و اخترش وارون
کامنت ها