امیر معزی:ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
❈۱❈
ای زلف دلبر من پربند و پرشکنی
گاهی چو وعدهٔ او گاهی چو پشت منی
گه دام سرخ مُلی گه بند تازه گلی
گه دِرْعِ مُعْصَفَری گه طوقِ نسترنی
❈۲❈
گه خوشهٔ عِنَبی گه عُقْدهٔ ذنبی
گه پَردهٔ قَمَریگه حلقهٔ سمنی
چون رأی تیرهدلان پرپیج و تاب و خمی
چون راه بدکُنشان پررنگ و زرق و فنی
❈۳❈
گویی دلیل غمی کاسیب جان و دلی
گویی قضای بدی کاشوب مرد و زنی
چون معجزه عجبی چون نادره مثلی
چون سلسله گرهی چون دایره شکنی
❈۴❈
نور فریشتگان در زیر دامن توست
از تیرگی تو چرا چون جان اَهرِمنی
از مشک سودهکشی بر سیم ساده رقم
گویی سر قلم بوبکربن حسنی
❈۵❈
کافیْ کَفَی که کفش چون ابر هست سَخی
صافی دلیکه دلش چون بحر هست غنی
رایش یکی صَنَم است از نیکویی و سِزَد
گر آفتاب بلند او راکند شمنی
❈۶❈
ای رای روشن او با عقل مُتَّصِلی
وی عقل کامل او با فضل مقترنی
ای شاعری که همی مدحشکنی به سزا
در دست منت او همواره مرتهنی
❈۷❈
گویی فضایل او زان شکرین سخنی
خوانی مدایح او زان عنبرین دهنی
ای دشمنی که ازو کین است در دل تو
بر آتش حَدَثان چون مرغ بابْ زنی
❈۸❈
هم گوش بر اجلی هم چشم بر سَقَری
هم پای بر خَسَکی هم دست بر ذقنی
ای ماه گاه کهی گاهی فزوده شوی
دایم بدین دو صفت در شغل خویشتنی
❈۹❈
گویی به مجلس او دیدی خلال و لگن
زین روگهی چو خلالگاهی چنان لگنی
ایکلک فرّخ او از نقشهای عجب
مانندهٔ صدفی پر درُ مختزنی
❈۱۰❈
پروانهٔ خردی پیمانهٔ هنری
پیرایهٔ طَرَفی سرمایهٔ فِطَنی
گنج از تو هست قوی گرچه ضعیف دلی
ملک از تو هست سمن گرچه نحیف تنی
❈۱۱❈
در ملک و دولت و دین هستی یمین و امین
تا در یمین و امین خود خسرو زمنی
ای مقبلیکه به عزم، اقبال را سببی
وی منصفی که بهکلک انصاف را وطنی
❈۱۲❈
آنجا که جود بود چون مَعن زایدهای
وانجا که فضل بود چون سیف ذویزنی
در ملت نبوی چون نور در بصری
در دولت ملکی چون روح در بدنی
❈۱۳❈
مظلوم را به عنا تو کاشف الکربی
محتاج را به سخا تو دافِعُ الحَزَنی
برهانِ منقبتی بنیانِ منفعتی
بنیاد مکرمتی فریاد ممتحنی
❈۱۴❈
من در صفِ شعرا استاد انجمنم
تو در صف اُمرا خورشید انجمنی
من در شمایل تو دانی که شیفتهام
تو بر قصاید من دانم که مُفتَتَنی
❈۱۵❈
تا آفتاب عَلَم جز بر فلک نزند
خواهم تو را که قَدَم جز بر فلک نزنی
صد سال خوش بخوری بُخل از جهان ببری
داد طرب بدهی بیخ ستم بکنی
❈۱۶❈
گاهی شراب خوری با شاهد چِگِلی
گاهی نشاط کنی با لعبت ختنی
ارجو که ساعتکی دیدار من طلبی
چون بر رخ صنمی خواهی می سه منی
❈۱۷❈
گفتم ستایش تو بر وزنِ شعرِ عرب
تقطیع آن به عروض الا چنین نکنی
مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن
اَبلَی الهوی اَسَفا یومالنّوی بدنی
کامنت ها