امیر معزی:آمدگه وداع چو تاریک شد هوا آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
❈۱❈
آمدگه وداع چو تاریک شد هوا
آن مه که هست جان و دلم را بدو هوا
گرمی گرفته از جگر گرم او زمین
سردی گرفته از نفس سرد من هوا
❈۲❈
ماه تمام او شده چون آسمان کبود
شَکل شهاب او شده چون ماه نو دو تا
چون شاخشاخ سنبل و چون جویجوی سیم
زلف و سِرِشکش از بر یاقوت و کَهْرُبا
❈۳❈
مانند زنگیای که بر آتش همی تپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا
بنشست نرمنرم و همیگفت زارزار
با آشنا چنین نکند هرگز آشنا
❈۴❈
ای از خَطِ وفا شده بیحُجّتی برون
بیگانهوار صف زده در مَحْضر جفا
بردی سر از وفا و نبردی وفا به سر
به زین بود به مذهب آزادگان وفا
❈۵❈
از من بری مشو که من از دل شوم بری
وز من جدا مشو که من از جان شوم جدا
از جان و دل به طبع توان بودنت رهی
لیکن چو جان و دل نتوان کردنت رها
❈۶❈
فرمان بر و مرو که کند رنجه روزگار
دست تو از عنان و دل و دست از عنا
در بر مراد دل ز بر دل همی روی
بودنْتْ تا چه مدّت و رفتنْتْ تاکجا
❈۷❈
گفتمکه ای مرا ز دل و جان عزیزتر
جان و دلم مکن به بلا خیره مبتلا
از چشم خویش چشمهٔ زمزم مکنکه هست
رخسار و حُجرهٔ تو مرا کعبه و صفا
❈۸❈
تو دیدهٔ منی و نخواهم کنار خویش
از دیده گشته خالی و از خون دل مَلا
لیکن ز نزد تو به ضرورت همی روم
در شرعْ کارها به ضرورت بود روا
❈۹❈
بودن خطاست ایدر و آن خوبتر که من
گیرم ره صواب و گذارم ره خطا
اینجا نه حشمت است مرا و نه نعمت است
جایی روم که حشمت و نعمت بود مرا
❈۱۰❈
مردم به شهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر به کان خویش ندارد بسی بها
گر جان ما به ما بگذارند مدتی
خرّم شود به وصل دگرباره جان ما
❈۱۱❈
گاه است اگر وداع کنیم وز چشم خویش
باریم گوهری که همی بارد از سما
مه بود دلبر من و چون کردمش وداع
ره پیش روی کردم و مه در پس قَفا
❈۱۲❈
دیدم جهان چو هاویه پردود و پر شرر
دود آمده به زیر و شرر رفته بر عَلا
بر خاک برفتاده به هم موکب ظلم
بر چرخ ایستاده به هم لشکر ضیا
❈۱۳❈
روی زمین ببسته ز جسمانیان نظر
روی فلک گرفته ز روحانیان صفا
اندر هوا شهاب تو گفتی همی رود
در پیکر شیاطینْ ارواحِ انبیا
❈۱۴❈
گردون چو مرغزار و درو ماه نو چو داس
گفتی که مرغزار همی بدرود گیا
گرد آمده ثریّا بر چرخ زودگرد
چون دانههای سیمین بر چرخ آسیا
❈۱۵❈
سیل مَجّره همچو رهی کاشکاره کرد
موسی میان بحر چون بر آب زد عصا
اندر شبی چنین که فلک بود مُسْتَوی
دیدم رهی روان شده از خطّ اِستِوا
❈۱۶❈
در غارهاش یافته طاغوت مُستقرّ
بر پشتههاش یافته عِفریت مُتّکا
گرماش چون حرارت مَحْرور در تموز
سرماش چون رطوبت مرطوب در شَتا
❈۱۷❈
پُر شیر و اژدها همهٔ بیشههای او
چون ناب شیر شَرزه و دندان اژدها
شورابههای بیمزهٔ ناخوش اندرو
همچون دهان صاحب عِلّت به ناشتا
❈۱۸❈
گفتی سرابهاش چو صَرْحِ مُمَرّدست
از زیر پای آب در آن همچو آسیا
ریگ اندرو چو آتش و گرد اندرو چو دود
مردم چو مرغ و باد مخالف چو گردنا
❈۱۹❈
دیدم سماک را ز بلندیش چون سَمَک
دیدم سهیل را ز معالیش جون سها
گاهی ز بیم ذُوبعه خواندم همی فسون
گاهی ز ترس وسوسهکردم همی دعا
❈۲۰❈
پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز
کز بهرکام دل نشوم طعمهٔ بلا
از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی
برهیز من هدر شد و سوگند من هَبا
❈۲۱❈
پشتم دو تا نه از پی آن شد که عشق تو
باری بر او نهاد ز اندیشه و عَنا
گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد
کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا
❈۲۲❈
تا عشق تو رها نکند جان من ز دست
منکیکنم ز دست سر زلف تو رها
دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز
آری عزیز باشد دُرّ گرانبها
❈۲۳❈
بودم درین تفکر و اندیشه کز فلک
آواز داد دولت و گفتا که مَرحَبا
ای از پی مراد به حضرت نهاده روی
رایت سوی امید و امیدت سوی قضا
❈۲۴❈
شعرت همه معانی و لفظت همه نُکَت
طبعت همه مدایح و دَرجَت همه ثنا
زودا که پادشا کُنَدَت بر مراد دل
دیدار و خدمت شرفالملک پادشا
❈۲۵❈
بوسعد، نجم سعد و محمد، سپهر حمد
کز سعد و حمد یافت معالی وکبریا
صدری که در شمایل و اخلاق لطف او
از کِبریاست محض نه کِبرست و نه ریا
❈۲۶❈
معلوم شد که نام فتوت به ذات او
مختوم شد چنانکه نبوت به مصطفا
ملک زمین به کلک و بنانش قرار یافت
چون دین به ضربت و شرفِ تیغِ مرتضا
❈۲۷❈
بینم همی معاینه از مُکرَمات او
هرچ آن شنیدهام زکرامات اولیا
دنیا چو بوستان شد و ذاتش درو چو گُل
انعام او مَطَر شد و احسان او صبا
❈۲۸❈
بیآرزوی مدحش و بیشوق دیدنش
اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا
ای شغل مهتران ز کمال تو با نَسَق
وی کار کِهتران ز نَوال تو با نوا
❈۲۹❈
خاک سُم ستور تو سادات ملک را
در مغز عنبر آرد و در چشم توتیا
مدح تو خاک در کف مادِح چو زر کند
گویی که هست مدح تو جزوی زکیمیا
❈۳۰❈
از تو سوال کرد ندانند سائلان
کز وهم سائلانت زیادت بود عطا
فردا خدای عرش به عقبی دهد ثواب
آن را که همت تو به دنیا دهد جزا
❈۳۱❈
دست مبارک تو سخای مصورست
هرگز ندیدام که مصور بود سخا
گر طعنهای زنند تو را دشمنان بهقصد
چون گرد و چون غبار شد اندر هوا هبا
❈۳۲❈
بر آسمان ملک تویی همچو آفتاب
از گرد و از غبار چه نقصان بود تو را
وهم تو در کفایت اگر مرکبی بود
در مرغزار دین و دیانت کند چرا
❈۳۳❈
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنان
چون و چرا بر ایزد بیچون و بی چرا
نقص تو گشت باز سوی دشمنان تو
کوه است بانگ و نقص تو درکوه چون صدا
❈۳۴❈
پاک آفرید شخص تو را کردگار فرد
آلوده کی شود به سخنهای ناسزا
در ملک شاه خدمت تو بیخیانتی است
چون در سَحر عبادتِ پیرانِ پارسا
❈۳۵❈
این یک دو مه که بر سر ما بندگان گذشت
بودیم سر به سر همه با ناله و بُکا
پر گشت گوش ما همه زاری ز خلق دون
گه رنج و گه سلامت و گه خشم و گه رضا
❈۳۶❈
فارغ نداشتیم زبان از ثنا و شکر
بیش از دعا و شکر چه باشد به دست ما
منت خدای راکه همی بینمت به کام
در خانه سعادت و بر مسند سنا
❈۳۷❈
با من دل است و دیده و جان گر رضا دهی
از دیده تحفه سازم و از جان و دل فدا
فخر آورم به حضرت درگاه تو همی
چونانک رومیان به صلیب و کَلیْسیَا
❈۳۸❈
در خدمت و ثنای تو پاک است سر من
بر سر من بسنده بود شعر من گوا
تا از سپهر چیره صلاح آید و فساد
تا بر زمین تیره بقا باشد و فنا
❈۳۹❈
بادا فساد آن که نخواهد تو را صلاح
بادا فنای آن که نخواهد تو را بقا
یار تو باد صحت و یار عدو مَرَض
جفت تو باد راحت و جفت عدو بلا
❈۴۰❈
احوال تو چو رسم تو بینقص و غایت است
اقبال تو چو عقل تو بیحد و منتها
خندان همیشه بخت تو از شرفه شرف
نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا
کامنت ها