انوری:عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
❈۱❈
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
❈۲❈
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
❈۳❈
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
❈۴❈
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
کامنت ها