فخرالدین اسعد گرگانی:سپاس و آفرین آن پادشا را که گیتی را پدید آورد و ما را
❈۱❈
سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتی را پدید آورد و ما را
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هر گز ناید از ملکش جدایی
❈۲❈
خدای پاک و بی همتا و بی یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن
❈۳❈
نه نقصانی پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر
نه هست او را عرض با جوهری یار
که جوهر پس از او بوده ست ناچار
❈۴❈
نشاید وصف او گفتی که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است
به وصفش چند گفتن هم نه زیباست
که چندی را مقادیرست و احصاست
❈۵❈
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزی بباید
به وصفش هم نشاید گفت کی بود
کجاهستیش را مدت نپیمود
❈۶❈
و گر کی بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید
نه با چیزی بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستی برابر
❈۷❈
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار
نه ذات او بود هر گز مکانی
نه علم ذات او باشد نهانی
❈۸❈
زمان از وی پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
بدان جایی که جنبش گشت پیدا
وز آن جنبش زمانه شد هویدا
❈۹❈
مکان را نیز حد آمد پدیدار
میان هر دوان اجسام بسیار
نفرمایی که آراید سرایی
بدین سان جز حکیمی پادشایی
❈۱۰❈
که قوت را پدید آورد بی یار
به هستی نیستی را کرد قهار
خداوندی که فرمانش روایی
چنین دارد همی در پادشایی
❈۱۱❈
نخستین جوهر روحانیان کرد
که او را نزمکان ونز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان زمادت
سراسر رهنمایان سعادت
❈۱۲❈
به نور خویش ایشان را بیاراست
وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست
نخستین آنچه پیدا شد ملک بود
وزان پس جوحری کرد آن فلک بود
❈۱۳❈
وزیشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
بهین شکلیست ایشان را مدور
چنان چون بهترین لونی منور
❈۱۴❈
چو صورتهای ایشان صورتی نیست
که ایشان را نهیب و آفتی نیست
نه یکسانند همواره به مقدار
به دیدار و به کردار و به رفتار
❈۱۵❈
اگر بی اختر ستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات گیهان
نبودی این عللهای زمانی
کزو آید نباتی زندگانی
❈۱۶❈
چو این مایه نبودی رستنی را
نبودی جانور روی ز می را
و گر بی آسمان بودی ستاره
جهان پر نور بودی هامواره
❈۱۷❈
فروغ نور ظلمت را ز دودی
پس این کون و فساد ما نبودی
و گر نه کردی بودی چرخ مایل
بدین سان لختکیمیل معدل
❈۱۸❈
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش نبود مارا
❈۱۹❈
چنان کس زور و قوت بی کرانست
عطابخشی و جودش همچنانست
نه گر قدرت نماید آیدش رنج
نه گر بخشش کند پالایدش گنج
❈۲۰❈
چو خود قدرت نمای جاودان بود
مرو را جود و قدرت بی کران بود
به قدرت آفرید اندازه گیری
ز دادار جهان قدرت پذیری
❈۲۱❈
هیولی خواند او را مرد دانا
به قوتها پذیرفتن توانا
چو ایزد را دهشها بی کران است
پذیرفتن مرو را همچنان است
❈۲۲❈
پذیرد افرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هر گونه صورت مرد زرگر
❈۲۳❈
چو ازد خواست کردن این جهان را
کزو کون و فسادست این و آن را
همی دانست کاین آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
❈۲۴❈
یکی پیوند بر باید به گوهر
منور گردد آن را در برابر
یکی را در کژی صورت به فرمان
یکی بر راستی او را نگهبان
❈۲۵❈
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
از آن پیوندها آمد حرارات
دگر پیوند کز وی شد برودت
❈۲۶❈
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
یبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت
❈۲۷❈
چو گشتند این چهار ارکان مهیا
ازان گرمی بر آمد سوی بالا
و گر سردی به بالا بر گذشتی
ز جنبشهای گردون گرم گشتی
❈۲۸❈
پس آنگه چیره گشتی هر دو گرمی
برفتی سردی و تری و نرمی
لطیف آمد ازیشان باد و آتش
ازیرا سوی بالا گشت سر کش
❈۲۹❈
بگردانید مثل چرخ گردان
همه نوری گذر یابد دریشان
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
❈۳۰❈
زمین را نیست با لطف آشنایی
که تا بر وی بماند روشنایی
و گر چونین نبودی او به گوهر
نماندی روشنایی از برابر
❈۳۱❈
چو هستی یافتند این چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازیشان زاد چندین گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
❈۳۲❈
هزاران گونه از هر جنس جان ور
همیشه حال گردانند یکسر
و لیکن عالم کون و تباهی
دگر گون یافت فرمان الهی
❈۳۳❈
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا
در این عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پیدا گوهر از کان
❈۳۴❈
به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند
طبیعت اعتدال از پیش می راند
چه آن مادت کزو مردم همی خاست
خدای ما نخست آن را بپیر است
❈۳۵❈
فزونیهای آن را کرد اجسام
یکایک را دگر جنس و دگر نام
به کان اندر مرو را زرعیان است
و لیک از دیدهء مردم نهان است
❈۳۶❈
نحستین جنس گوهر خاست از کان
به زیرش نوع گوهرهای الوان
دوم جنس نبات آمد به گیهان
سیم جنس هزاران گونه حیوان
❈۳۷❈
چو یزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالی کاندر و بود
پدید آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر
❈۳۸❈
غرض زیشان همه خود آدمی بود
که اورا فصلهای مردمی بود
نبات عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر
❈۳۹❈
چو او را پایه زیشان بر تر آمد
تمامی را جهانی دیگر آمد
بدو داده است ایزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
❈۴۰❈
یکی گوید مرو را روح قدسا
یکی گوید مرو را نفس گویا
نداند علم کلی را نهایت
برون آرد صناعت از صناعت
❈۴۱❈
چو دانش جوید و دانش پسندد
بیاموزد پس آن را کار بندد
ز دوده گردد از زنگ تباهی
به چشمش خوار گردد شاه و شاهی
❈۴۲❈
شود پالوده از طبع بهیمی
به دست آرد کتبهای حکیمی
نخواهد هیچ اجسام زمین را
همیشه جوید آیات برین را
❈۴۳❈
بلندی جوید آنجا نه مکانی
و لیک از قدر و عز جاودانی
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست میعاد
❈۴۴❈
شود ماننده آن پیشینگان را
کزیشان مایه آمد این جهان را
چنین دان کردگارت را چنین دان
بیفگن شک و دانش را یقین دان
❈۴۵❈
مکن تشبیه او را در صفاتش
که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحید
خدای خویش را تمجید و تحمید
کامنت ها