فخرالدین اسعد گرگانی:جهان را رنگ و شکل بیشمارست خرد را بافرینش کارزارست
❈۱❈
جهان را رنگ و شکل بیشمارست
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
❈۲❈
نگر کاین دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروی دروی فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست
که نازاده عروسی را همی خواست
❈۳❈
خرد این راز را بر اوی بگشاد
که از مادر بلای وی همی زاد
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را به هم سوگند خوردند
❈۴❈
نگر چونین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بنمود
شگفتی بر شگفتی بر بیفرود
❈۵❈
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بگذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
❈۶❈
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد
ازو تابنده ماهی دیگر آمد
❈۷❈
نه مادر بود گفتی مشرُقی بود،
کزو، خورشید تابان روی بنمود
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور
❈۸❈
کِه ومِه را سخنها بود یکسان
که یارب !صورتی باشد بدین سان؟!
همه در روی او خیره بماندند
به نام او را، خجسته ویس خواندند
❈۹❈
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرُو را مادرش با دایگان داد
به خوازان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
❈۱۰❈
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بید و مُرد و نرگس و گل
❈۱۱❈
به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بفروردش به ناز و کامهء دل
❈۱۲❈
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین
چو قامت بر کشید آن سرو آزاد
که بودش تن زسیم و دل ز پولاد
❈۱۳❈
خرد از روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لاله های آبدارست
❈۱۴❈
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوهای مهرگانست
❈۱۵❈
سیه زلفینْش انگورِ به بارست
ز نخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
❈۱۶❈
رخش دیبا و اندامش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
❈۱۷❈
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
❈۱۸❈
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
❈۱۹❈
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن روی نیکوش
دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش
❈۲۰❈
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
❈۲۱❈
ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج
به سر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را در بر زر
به سان آب بفشرده بر آذر
❈۲۲❈
چو ماه نو برو گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سر و سیمین
جمال حور بودش طبع جادو
سرین گور بودش چشم آهو
❈۲۳❈
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکربار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
❈۲۴❈
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بنمود
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
❈۲۵❈
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذر گون و نسرین
❈۲۶❈
به هم رُستند آنجا دو نیازی
به هم بودند روز و شب به بازی
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
❈۲۷❈
چه خواهد کرد با ایشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه
هنوز ایشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم او فتاده
❈۲۸❈
قضا پردخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قضای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی
❈۲۹❈
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیب های این جهان را
نباید سرزنش کردن بدیشان
که راه حکم یزدان بست نتوان
کامنت ها