فخرالدین اسعد گرگانی:چو ویس دلبر از رامین جدا شد هوا همچون دمنده اژدها شد
❈۱❈
چو ویس دلبر از رامین جدا شد
هوا همچون دمنده اژدها شد
چه برفش بود و چه زهر هلاهل
که در ساعت همی بفسرد ازو دل
❈۲❈
سیه ابری بر آمد صف بپیوست
دم و دیدار بیننده فرو بست
همی زد برف إرا بر چشم و بر روی
چنان کاسیمه گشتی پیل با اوی
❈۳❈
ببسته راه رامین بی محابا
چو بندد راه کشتی موج دریا
تنش در برف بود و دل در آتش
که با دلبر چرا شد تند و سرکش
❈۴❈
پشیمان گشت از گفتار بی بر
ز دیده سیل مرجان ریخت بر بر
خروشی ناگهان از وی رها شد
که گتی جان وی از تن جدا شد
❈۵❈
عنان رخس را چون باد برتافت
سمنبر ویس را در راه دریافت
چو مستی بیهش از رخش اندر افتاد
بسان بیدلان در بست فریاد
❈۶❈
همی گفت ای صنم بر من ببخشای
مرا تیمار بر تیمار مفزای
گناه من ز نادانی دو تو شد
که نا نیکو به چشم من نکو شد
❈۷❈
من آن زشتی که دانستم بکردم
دو باره آب خود پیشت ببرد
کنونم نیست با تو چشم دیدار
زبان را نیست با تو رای گفتار
❈۸❈
دلم از شرو تو مستست گویی
زبانم را گره بستست گویی
نه در پوزش سخن گفتن توانم
نه بی تو ره به کار خویش دانم
❈۹❈
نماندستم کنون بی چارو بی یار
دل از صبر و تن از آرام بیزار
زبان از شرو تو خاموش گشته
روان از مهر تو بی هوش گشته
❈۱۰❈
ببرد از ره دلم را دیو تندی
به مهر اندر پدید آورد کندی
کنون گردیدم از کرده پشیمان
ز من طاعت ازین پس وز تو فرمان
❈۱۱❈
چنان دلجوی ففرمان بر بوم من
که پیشت کنترین چاکر بوم من
اگر کین آورد مهر مرا پیش
به خنجر بر شکافم سینهء خویش
❈۱۲❈
بگیرم من ترا در برف دامن
بدارم تا نه تو مانی و نه من
مرا کس نیست جز تو در جهان نیز
چو من مانده نباشم تو ممان نیز
❈۱۳❈
اگر شاید که من پیشت بمیرم
چرا در مرگ دامانت نگیرم
به گاه مرگ جویم چون تو یاری
در آن گیتی به هم خیزیم باری
❈۱۴❈
هر آن گاهی که چون تو یار دارم
نهیب راه محشرخوار دارم
براهم تو بهشتی هم تو حوری
که جوید در جهان زین هر دو دوری
❈۱۵❈
منم با تو تو با من تا به جاوید
نبرم هرگز از مهر رو اومید
همی گفر این سخن دلخسته رامین
روان از دیده بر بر رود خونین
❈۱۶❈
سخنهایی که صد باره بگفتند
دگر باره همان از سر گرفتند
جفاهای کهیرا تازه کردند
دگر باره یکایک بر شمردند
❈۱۷❈
بگفتند آن جفا کز هم بدیدند
سخنهای جفا کز هم شنیدند
دراز آهنگ شد گفتار ایشان
جهان مانده شگفت از کار ایشان
❈۱۸❈
دل ویسه چو کوهی بود سنگین
رخش همچون بهاری بود رنگین
نه از گفرار رامین نرم شد سنگ
نه از سرما بهارش گشت بی رنگ
❈۱۹❈
چو تنگ آمد به خاور لشکر شام
بر آمد چون در فشی پیکر بام
دل رامین ز شیدایی بترسید
دل ویسه ز رسوایی بتفسید
❈۲۰❈
کجا رامین شدی از هجر شیدا
کجا ویسه شدی از روز رسوا
چو بام آمد سخنها گشت کوتاه
دل گمراهشان آمد سوی راه
❈۲۱❈
همان گه دست یکدیگر گرفتند
ز نیم دشمنان در گوشک رفتند
دل از درد و روان از غم بشستند
سرای و گوشک را درها ببستند
❈۲۲❈
ز شادی هر دو چون گل بر شکفتند
میان قاقم و دیبا بخفتند
تو گفتی آسمانی گشت بستر
نرو آن دو سمنبر چون دو پیکر
❈۲۳❈
یکی تن بود در بستر به دو جان
چو رخشنده دو گوهر در یکی کان
همه بالین پر از مه بود و پروین
همه بستر پر از گلنار و نسرین
❈۲۴❈
ز روی و موی ایشان در شبستان
نگارستان بُد و خرم گلستان
نهاده چون دو دیبا روی بر روی
چو دو زنجیر مشکین موی بر موی
❈۲۵❈
چه از بستر چه زان دوروی نیکو
بهم بر خز و دیبا بوده ده تو
چنین بودند یک مه دو نیازی
نیاسودند روز و شب ز بازی
❈۲۶❈
همیشه راست کرده بر نشان تیر
به مه آمیخته مثل می و شیر
گهی پر باده جام زر گرفتند
گهی سرو سهی در بر گرفتند
❈۲۷❈
گهی کافور و گل بر هم نهادند
گهی بر ریش هم مرهم نهادند
اگر چه بود دلهاشان پر آزار
به بوسه خواستندش عذر بسیار
❈۲۸❈
نشسته شاه بر اورنگ زرین
نبود آگه ز کار ویس و رامین
نداانست او که رامین در سرایش
نشسته روز و شب با دلربایش
❈۲۹❈
همی با او خورد آب از یکی جام
به تیغ ننگ ببریده سر نام
بپالوده دل از اندوه دوران
بیاگنده به عشق روی جانان
❈۳۰❈
به کام خویش در دام اوفتاده
دو گیتی را به یک دلبر بداده
یکی ماهه نشاط و نیک بختی
ببردی یادشان ششمایه سختی
❈۳۱❈
مبادا عشق و گر بادا چنین باد
که یابد عاشق از بخت جوان داد
چه خوش باشد چنین عشق و چنین حال
گر آید مرد عاشق را چنین فال
❈۳۲❈
به عشق اندر چنین بختی بباید
که تا پس کار عشق آسان بر آید
بسا روزا که من عشق آزمودم
چنین یک روز ازو خرم نبودم
❈۳۳❈
زمانه زانکه بود اکنون بگشتست
مگر روز بهیش اندر گذشتست
کامنت ها