فخرالدین اسعد گرگانی:چو یک مه ویس و رامین شاد بودند به باغ عشق چون شمشاد بودند
❈۱❈
چو یک مه ویس و رامین شاد بودند
به باغ عشق چون شمشاد بودند
جهان خوش گشت و کم شد برف و سرما
در آمد باز پیش آهنگ گرما
❈۲❈
به ویسه گفت رامین زود ما را
به شه بر گشت باید آشکارا
ز پیش آنگه راز ما بداند
کجا زین بیش پوشیده نماند
❈۳❈
چو زین چاره بیندیشد گربز
شبی پنهان فرود آمد از آن دز
یکی منزل زمین از مرو بگذشت
چو روز آمد دگر ره باز پس گشت
❈۴❈
همی شد بر ره مرو آشکاره
به دروازه درون شد یکسواره
هم اندر گرد راه و جامهء راه
همی شد راست تا پیش شهنشاه
❈۵❈
خبر دادند شاهنشاه را زود
که خورشید بزرگی روی بنمود
جهان افروز رامین آمد از راه
به پیکر همچو سروی بر سرش ماه
❈۶❈
به راه آسیب سرما خورده یکچند
بفرسوده کمرگاه از کمربند
چو پیش شاه شد آزاده رامین
نیایش را دو تا شد سرو سیمین
❈۷❈
شهنشه شاد شد چون روی او دید
هم از راه و هم از روزش بپرسید
جهان افروز رامین گفت شاها
نکو ناما به شاهی نیکجواها
❈۸❈
ترا جاوید بادا بخت پیروز
ز بهروزیت بد خواه تو بد روز
ز هر کامی فزونتر باد کامت
ز هر نامی نکوتر باد نامت
❈۹❈
به نیکو روزگارت جاودان باد
به شاهی بخت نیکت کامران باد
دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیند ز دیدار خداوند
❈۱۰❈
مرا در کودکی تو پروریدی
کنونم سر به پروین کشیدی
تو دادستی مرا هم جان و هم جاه
مرا هم بابی و هم نامور شاه
❈۱۱❈
گر از نا دیدنت بی باک باش
به گوهر دان که من ناپاک باشم
مرا دربان سزد بر رفته کیوان
اگر باشم به درگاه تو دربان
❈۱۲❈
چرا از تو شکیبایی نمایم
که با درد جدایی بر نیایم
به فرمانت شدم شاگا به گرگان
تهی کردم که و دشتش ز گرگان
❈۱۳❈
کهستان را چنان کردم به شمشیر
که آهو را همی فرمان برد شیر
ز موصل تا به شام و تا به ارمن
شهنشه را نماندست ایچ دشمن
❈۱۴❈
به فر شاه حال من چنانست
که پیشم کمترین بنده جهانست
همه چزی به من دادست دادار
مگر دیدار شاه نام بُردار
❈۱۵❈
چو از دیدار شاهنشه جدایم
تو گویی در دهان اژدهایم
خدای آسمان هر چند را دست
همه چیزی به یک بنده ندادست
❈۱۶❈
چو بودم روز و شب سخت آرزومند
به جان افزای دیدار خداوند
چنین تنها خرامیدم ز گوراب
شتابان همچو از کهسار سیلاب
❈۱۷❈
به راه اندر همه نخچیر کردم
چو شیران سیه نخچیر خوردم
کنون تا فرّ این درگاه دیدم
به شادی شاد را برگاه دیدم
❈۱۸❈
دلم باغ بهاران گشت گویی
یکی جانم هزاران گشت گویی
ز دولت یافتم همواره اومید
نهادم تخت را بر تاج خورشید
❈۱۹❈
سه مه خواهم به پیش شاه خوردن
پس آنگه باز عزم راه کردن
و گر کاری جزین فرمایدم شاه
نیابم بهتر از فرمان او راه
❈۲۰❈
چنان فرمان او را پیش دارم
کجا فرمان اورا جان سپارم
من آن گه زنده باشم زی خردمند
که جان بدهم به فرمان خداوند
❈۲۱❈
چو شاهنشاه بشنید این سخن زو
سخنهای به هم آورده نیکو
بدو گفت اینکه کردی خوب کردی
نمودی راستی و شیر مردی
❈۲۲❈
مرا دیدار تو باشد دل افروز
ازو سیر کجا یابم به یک روز
چو آید روزگار نو بهاران
ترا در ره بسی باشند یاران
❈۲۳❈
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر
کنون رو بر کس از تن جامهء راه
به گرمابه شو و جامهء دگر خواه
❈۲۴❈
چو رامین باز گشت از پیش اوشاد
شهنشاهش بسی خلعت فرستاد
سه ماه آنجا بماند آزاده رامین
ندیدش جز هوای دل جهان بین
❈۲۵❈
همه آن داد بختش کاو پسندید
نهانی ویس دلبر را همی دید
بهپیروزی هوای دل همی راند
هواش از ساه پوشیده همی ماند
❈۲۶❈
همیشه ویس را دیدی نهانی
چنان کز وی نبردی شه گمانی
کامنت ها