فخرالدین اسعد گرگانی:چو لشکر گاه زد خرم بهاران به دشت و کوهسار و جویباران
❈۱❈
چو لشکر گاه زد خرم بهاران
به دشت و کوهسار و جویباران
جهان از خرمی چون بوستان شد
زمین از نیکوی چون آسمان شد
❈۲❈
جهان پیر بر نا شد دگر بار
بنفشه زلف گشت و لاله رخسار
چو گنج خسروان شد روی کشور
ز بس دیبا و زر و مشک و عنبر
❈۳❈
هزار آوا زبان بگشاد بر گل
چو مست عاشق اندر بست غلغل
بنفشستان دو زلف خویش بشکست
چو لالستان وقایهء سرخ بربست
❈۴❈
به دست آمد ز تنگ کوه نخچیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر
عروس گل بیامد از عماری
ببرد از بلبلان آرامگاری
❈۵❈
چو گل بنمود رخ را ، هامواره
فلک بارید بر تاجش ستاره
ز باران آب گیتی گشت میگون
به عنبر خاک هامون گشت معجون
❈۶❈
ز خوشی باغ همچون دلبران شد
ز خوبی شاخ همچون اختران شد
هوا نوروز را خلعت برافکند
ز صد گونه گهی بر گل پراگند
❈۷❈
نشاط باده خوردن کرد نرگس
چو گیتی دید چون شاهانه مجلس
گرفتش جام زرین دست سیمین
چنان چون دست خسرو دست شیرین
❈۸❈
صبا بردی نسیم یار زی یار
چو بگذشتی به گلزار و سمن زار
هوا کردی نثار زر و گوهر
چو بگذشتی نسیم گل بر و بر
❈۹❈
بشستی پشت گور از دست باران
ز دودی زنگ شاخ از جویباران
چنان رخشنده شد پیرامن مرو
که گفتی ششتری بد دامن مرو
❈۱۰❈
ز باران خرمی چندان بیفزود
که گفتی قطر باران خرمی بود
به چونین خوش زمان و نغز هنگم
که گیتی تازه بود و روز پدرام
❈۱۱❈
شهنشه کرد با دل رای نخچیر
که بود آن گاه شهر و خانه دلگیر
سبک لشکرشناسان را فرستاد
که و مه لشکرش را آگهی داد
❈۱۲❈
که ما خواهیم رفتن سوی گرگان
گرفتن چند گه خوگان و گرگان
پلنگان را در آوردن ز کهسار
نهنگان را ز بیشه کردن آوار
❈۱۳❈
سیه گوشان و یوزان را گشادن
از آهو هر دوان را قوت دادن
چو آگه گشت ویس از رفتن شاه
به چشمش گاه شادی گشت چون چاه
❈۱۴❈
به دایه گفت ازین بتر دانی
کجا زنده نخواهد زندگانی
منم آن زنده کز جان سیر گشتم
به صد جا خستهء شمشیر گشتم
❈۱۵❈
به گرگان رفت خواهد شاه موبد
که روزش نحس یاد و طالعش بد
مرا چون صبر باشد در جدایی
ازین پتیاره چون یابم رهایی
❈۱۶❈
اگر رامین بخواهد رفت با شاه
دلم با او بخواهد رفت همراه
چو فردا راه بر گیرد مرا وای
که رخشش پاک بر چشمم نهد پای
❈۱۷❈
به هر گامی ز راهش رخش رامین
مرا داغی نهد بر جان شیرین
چو گردم دور از آن شاه جوانان
مرا بینی به ره چون دیدبانان
❈۱۸❈
نگه دارم رهش را چون طلایه
ز چشم خویشتن سازم سقایه
گهی از وی غریبان را دهم آب
گهی یاقوت و مروارید خوشاب
❈۱۹❈
مگر دادار بنیوشد دعایی
بگرداند ز جان من بلایی
بلایی نیست ما را بدتر از شاه
که بدرایست و بدگویست و بدخواه
❈۲۰❈
مگر یابم ز دست او رهایی
نیابم هر زمان درد جدایی
کنون ای دایه رو تا پیش رامین
بگو حالم که چو نانست و چو نین
❈۲۱❈
بدان تا خود چه خواهد کرد با من
ز کام دوستان وز کام دشمن
اگر فردا بخواهد رفت با شاه
حدیث زندگانی گشت کوتاه
❈۲۲❈
بگو با ان همه درد جدایی
که خواهد بود زنده تا تو آیی
نگر تا روی را از من نتابی
که تا آیی مرا زنده نیابی
❈۲۳❈
ز بهر آنکه تا مانی به خانه
به دست آور ز گیتی یک بهانه
مرو با شاه و ایدر باش خرم
تو بی غم باش او را دار در غم
❈۲۴❈
ترا باید که باشد نیک بختی
مرو را سال و مه کوری و سختی
بشد دایه همان گه پیش رامین
نمک کرد این سخن بر ریش رامین
❈۲۵❈
پیام ویس یک یک گفت با رام
تو گفتی ناو کی بود آن نه پیغام
گرفت از غم دل رامین تپیدن
سرشک خونش از مژگان چکیدن
❈۲۶❈
زمانی بر جدایی زار بگریست
ز بهر آنکه در زاری همی زیست
گهی رنج و گهی درد و گهی بیم
ز دست هجر دل گشته به دو نیم
❈۲۷❈
پس آنگه گفت با دایه که موبد
ازین نه نیک با من گفت و نی بد
نه خود گفت و نه آگاهی فرستاد
مگر وی را فرامش گشتم از یاد
❈۲۸❈
گر ایدون کم بفرماید برفتن
بهانه آنگهی شاید گرفتن
چو او شد من به مرو اندر بپایم
بهانه سازم از درد دو پایم
❈۲۹❈
مرا پوزش بود نا کردن راه
که گوم شاه بود از دردم آگاه
مرا نخچیر باشد رامش افزای
و لیکن راه نتوان کرد بی پای
❈۳۰❈
گمان بردم که داند شهریارم
که من خود دردمد و زار وارم
ازین رویم ندان آگاهی راه
بماندم لاجرم بر گاه بی شاه
❈۳۱❈
مرا گر راست آید این گمانی
بمانم در بهشت این جهانی
چو دایه ویس را این آگهی داد
تو گفتی مژدهء شاهنشهی داد
❈۳۲❈
بی انده شد روان مهرجویش
به بار آمد گل شادی ز رویش
چو گردون کوه را استام زر داد
زمین را نیز فرش پر گهی داد
❈۳۳❈
خروش آمد ز دز رویینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را
بجوشیدند گردان و سواران
چو از شاخ درختان نوبهاران
❈۳۴❈
همی آمد ز مرو انبوه لشکر
چنان کز ژرو دریا موج منکر
به پیش شاه رفت آزاده رامین
نکرده ساز ره بر رسم آیین
❈۳۵❈
شهنشه پیش گردان دلاور
بدو گفت این چه نیز نگست دیگر
چرا بی ساز رگتن آمدستی
دگر باره مگر نالان شدستی
❈۳۶❈
برو بستان ز گنجور آنچه باید
که مارا صید بی تو ژوش نیاید
بشد رامین ز پیش شاه ناکام
چو ماهی کش بود صد شست در کام
❈۳۷❈
چو رامین راه گرگان را کمربست
تو گفتی گرگ میشش را جنگ خست
به ناکامی به راه افتاد رامین
جگ خسته به تیر و دل به ژوپین
❈۳۸❈
چو آگه گشت ویس از رفتن رام
برفت از جان او یکباره ارام
دجی خو کرده در شادی و در ناز
کنون چون کبگ شد در چنگل باز
❈۳۹❈
غریوان با دل سوزان همی فگت
نوای زار بر نا دیدن جفت
چرا تیمار تنهایی ندارم
چرا یاقوت بر رویم نبارم
❈۴۰❈
نیابم یار چون یار نخستین
نکارم مهر همچون مهر پیشین
مرابی دوست خامش بودن آهوست
گرستن بر جدایی سخت نیکوست
❈۴۱❈
اگر باور نداری دایه دردم
ببین این اشک سرخ و روی زردم
سخن هست اشک من دیده زبانم
همی گوید همه کس را نهانم
❈۴۲❈
به یک دل چون کشم این رنج و تیمار
که باشد زو همه دلها گرانبار
ز جان خویش نالم نه ز دلبر
که دلبر رفت او چون ماندایدر
❈۴۳❈
دل بی صبر چون آرام یابد
که با صبر این بلا هم بر نتابد
چو رامین را بدید از گوشهء بام
به راه افتاده با موبد به ناکام
❈۴۴❈
میانی چون کناغ پر نیانی
برو بسته کمربند کیانی
غبار راه بر زلفش نشسته
ز داغ دوست رنگ از رخ گسسته
❈۴۵❈
نگار خویش را نا کرده پدرود
چو گمره در کویر و غرقه ددر رود
دل ویسه ز دیدارش بر آشفت
در آن آشفتگی با دل همی گفت
❈۴۶❈
درود از من نگار سعتری را
درود از من سوار لشکری را
درود از من رفیق مهربان را
درود از من امیر نیکوان را
❈۴۷❈
مرا پدرود نا کارده برفتی
همانا دل ز مهرم بر گرفتی
تو با لشکر برفتی وای جانم
که آمد لشکری از اندهانم
❈۴۸❈
ببستم دل به صد زنجیر پولاد
همه بگسست و با تو در ره افتاد
اگر جانم بماند در جدایی
نگریم در جدایی تا تو آیی
❈۴۹❈
فرستم میغها از دود جانم
درو آب از سرشک دیدگانم
کنم پر بآب و سبزی جایگاهت
به باران گرد بنشانم ز راهت
❈۵۰❈
کجا روی تو باشد چون بهاران
بهاران را بباید ابر و باران
چو رامین رفت یک منزل از آن راه
نبود از بی دلی از راه آگاه
❈۵۱❈
ز بس اندیشها کش بود در دل
نبود آگاه تا آمد به منزل
به راه اندر همی نالید بسیار
نباشد بس عجب ناله ز بیمار
❈۵۲❈
در آن ناله سخنهایی همی گفت
که آن گوید که تنها ماند از جفت
شبی چون دوش دیدم در زمانه
که بوسه تیر بود و لب نشانه
❈۵۳❈
کنون روزی همی بینم چو امروز
که آهو گشت جانم عشق تو یوز
کجا شد خرمی و ناز دوشین
عقیق شکرین و در نوشین
❈۵۴❈
ز دل شسته جفای سال چندین
حریرین سینه و دو نار سیمین
ز روی دوست بر رویم گلستان
شب تاریک ازو چون روز رخشان
❈۵۵❈
شبی چونان بدیده دیدگانم
چنین روزی بدیدن چون توانم
نه روزست این که آتشگاه جانست
بلای روزگار عاشقانست
❈۵۶❈
مبادا هیچ عاشق را روز
ز سختی بر پرداز و روان سوز
همانا گر بباشد دهر گیّال
بپیماید ازین یک روز صد سال
❈۵۷❈
چو شاهنشه فرود آمد به منزل
به پیش شاه شد رامین بی دل
هزاران گونه بر رویش گوا بود
که اورا صبر و هوش ازتن جدا بود
❈۵۸❈
نه رامش کرد با شاه و نه می خواست
بهانه کرد درد پا و بر خاست
وزان پس روز تا شب همچنین بود
دلش گفتی که با جانش به کین بود
❈۵۹❈
روان پر درد و رخ پر گرد بودش
همه تن دل همه درد بودش
کامنت ها