فخرالدین اسعد گرگانی:حریر و مشک و عنبر خواست و خامه ز درد دل به رامین کرد نامه
❈۱❈
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه
سخن در نامه از زاری چنان بود
که خون از حرفهای او چکان بود
❈۲❈
الا ای مهربان مهر پرور
چنین کن نامه نزد یار دلبر
کجا این نامه گر خوانی تو بر سنگ
ز سنگ آید به گوشت نالهء چنگ
❈۳❈
ز یار مهربان و عاشق زار
به یار سنگدل وز مهر بیزار
ز بی دل بندهء بی خواب و بی خور
سپرده دل به شاهی چون مه و خور
❈۴❈
ز نالان عاشق بیمار و مهجور
به کام دشمنان وز کام دل دور
ز پیچان چاکری سوزان بر آتش
جهانش تیره گشته بخت سر کش
❈۵❈
ز گریان خادمی بدبخت مسکین
روان از دیدگانش سیل خونین
ز پی خسته دلی خسته روانی
عقیقین دیده ای زرین رخانی
❈۶❈
نژندی مستمندی دردمندی
شده بر تنش هر مویی چو بندی
نزاری بی قراری دلفگاری
ز هر چشمی رونده رودباری
❈۷❈
نوشتم نامه در حال چنین سخت
که چون من نیت اکنون ایچ بد بخت
تنم پیچان و چشمم زار و گریان
دلم بر آتش تیمار بریان
❈۸❈
تنم چون شمع سوزان اشک ریزان
چو ابر تیره از دل دود خیزان
بلا را مونش و غم را رفیقم
به دریای جدایی در غریقم
❈۹❈
چه مسکینم که گریم زار چندین
یکی دستم به دل دیگر به بالین
عقیق دو لبم پیروز گشته
جهان بر حال من دل سوز گشته
❈۱۰❈
یکی چشم و هزار ابر گهی بار
یکی جان و هزاران گونه تیمار
قراق آمد همه راز نهانم
به خونابه نویسد بر رخانم
❈۱۱❈
ز جان من یکی آتش بر افروخت
که صبر و رامشم در دل همی سوخت
چو دریا کرد چشمم را ز بس آب
کنون در آب چشمم غرقه شد خواب
❈۱۲❈
جو جای خواب را پر آب یابم
به آب اندر چگونه خواب یابم
بدان دستی که این نامه نبشتم
بسات خرمی را در نوشتم
❈۱۳❈
تنم بگداخت از بس رنج دیدن
دلم بگریخت از بس غم کشیدن
ز گیتی چون توانم کام جستن
که جانم را نه دل ماندست نه تن
❈۱۴❈
چرا بردی من آن روی چون خور
که چون جان و روانم بود در خور
همی تا دور ماندستم ز رویت
ز باریکی نمانم جز به مویت
❈۱۵❈
به روز انده گسارم آفتابست
که چون رخسار تو با نور و تابست
به شب انده گسارم اخترانند
که چون بینم به دندان تو مانند
❈۱۶❈
خطا گفتم نه آن اندوه دارم
که باشد هیچ کس انده گسارم
اگر رنج مرا کوه آزماید
به جای آب ازو جز خون نیاید
❈۱۷❈
نصیحت می کنندم دوستانم
ملامت می کنندم دشمنانم
ز بس کردن نصیحت یا ملامت
مرا کردند در گیتی علامت
❈۱۸❈
نه مهرست این که انده بار میغست
نه هجرست این که زهر آلوده تیغست
چرا مردم دل اندر مهر بندد
چرا این بد به جان خود پسندد
❈۱۹❈
اگر چون من بود هر مهربانی
مبان از مهر در گیتی نشانی
بسا روزا که خندیدم بریشان
کنون گشتم ز خندیدن پشیمان
❈۲۰❈
بخندیدم بریشان همچو دشمن
کنون ایشان همی گریند برمن
مرا دیدی ز پیش مهربانی
فروزان تر ز مهر آسمانی
❈۲۱❈
کنون بالای سروینم کمان شد
گل رخسارگانم زعفران شد
اگر دو تا شود شاخ گرانبار
تنم دو تا شدست از بار تیمار
❈۲۲❈
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده
مرا ایدر بدین زاری بماندی
برفتی رخش فُرقت را براندی
❈۲۳❈
غباری کز سم اسپت بجستست
چو پیکان در دو چشم من نشستست
خیال روی تو در دیدگانم
همی گرید ز راه دیده جانم
❈۲۴❈
مرا گویند بیهوده چه نالی
که از بسیار نالیدن چو نالی
به روز رفته ماند یار رفته
چرا داری به دل تیمار رفته
❈۲۵❈
نه چونین است کاندیشید بد گوی
میم بر ریخت لیکن نامدش بوی
شبست اکنون و خورشیدم برفتست
جهان همواره تاریکی گرفتست
❈۲۶❈
روا باشد که بنشینم به اومید
که باز آید به گاه بام خورشید
بهار رفته باز آید به نوروز
نگارم نیز باز آید یکی روز
❈۲۷❈
نگارا سر و قدا ماهرویا
سوارا شیر گیرا نامجویا
من اندر مهر آنم کم تو دانی
که دارم جان فدای مهربانی
❈۲۸❈
یکی تا موی تو بر من چنانست
که صد باره گرامی تر ز جانست
ترا خواهم نخواهم پاک جان را
ترا جویم نجویم این جحان را
❈۲۹❈
مرا در مهر بسیار آزمودی
به مهر اندر ز من خشنود بودی
کنون اندر وفای تو همانم
گوا دارم ز خونین دیدگانم
❈۳۰❈
اگر تو بر وفایم نه یقینی
بیا تا این گواهان را ببینی
بیا تا روی من بینی چو دینار
بر آن دینار باران دُرّ شهوار
❈۳۱❈
بیا تا چشم من بینی چو جیحون
جهان از هر دو جیحونم پر از خون
بیا تا قد من بینی خمیده
نشاط از من من از مردم رمیده
❈۳۲❈
بیا تا حال من بینی چنان زار
که هستم راست چون دهساله بیمار
بیا تا بخت من بینی چنان شور
که گویی هر زمان چشمم شود کور
❈۳۳❈
بیا تا مهر من بینی بر افزون
شده چون حسنت از اندازه بیرون
اگر نه زود نزد من شتابی
چو باز آیی مرا زنده نیابی
❈۳۴❈
اگر خواهی که رویم باز بینی
نه آسایی نه خسپی نه نشینی
چو این نامه بخوانی باز گردی
سه روزه ره به روزی در نوردی
❈۳۵❈
همی تا تو رسی فریاد جانم
به راهت بر نشسته دیدبانم
اگر جانم نگیرد رنج و دردم
ز درد عاشقی دیوانه گردم
❈۳۶❈
ز دادار این همی خواهم شب و روز
که رویت باز بینم ای دل افروز
درود از من فزون از قطر باران
بر آن ماه من و شاه سواران
❈۳۷❈
درود از من فزون از آب دریا
بر آن خورشید چهر سرو بالا
خدایا جان من بگذار چندان
که بینم روی او آنگاه بستان
❈۳۸❈
که با این داغ گر جانم بر آید
ز دود جان من گیتی سر اید
چو ویس دلبر از نامه بپرداخت
نوندی تیزتگ را سوی اوتاخت
❈۳۹❈
ز نزدیکان او مردی دلاور
بشد بر کوههء کوهی تگاور
که چون کرگس به کوهان بر گذشتی
بیابان را چو نامه در نوشتی
❈۴۰❈
نه شب خفت و نه روز آسود در راه
به رامین برد چونین نامهء ماه
چو رامین نامهء سرو روان دید
تو گفتی صورت بخت جوان دید
❈۴۱❈
ببوسیدش به دو یاقوت و شکر
نهادش بر خمارین چشم و برسر
چو بند نامه بگشاد و فرو خواند
ز دیده سیل بیجاده بر افشاند
❈۴۲❈
بر آمد دود بی صبری ز جانش
ببارید آب حسرت بر رخانش
سخنهایی بگفت از جان پرتاب
که شاید گر نویسندش به زر آب
❈۴۳❈
دلا تا کی روا داری چنین حال
که از غم ماه بینی وز بلا سال
دلا آن کس که کام و نام جوید
نه با فرهنگ و با آرام جوید
❈۴۴❈
نترسد بی دل از شمشیر بران
نه از پیل دمان و شیر غران
نه از برف و دمه نز موج دریا
نه از باران نه از سرما و گرما
❈۴۵❈
دلا گر عاشقی چندین چه ترسی
ز هر کس چاره و درمان چه پرسی
ز تو فریاد و زاری که نیوشد
چو تو خود را نکوشی پس که کوشد
❈۴۶❈
چه باید مهر با چندین زبونی
ترا کمی و دشمن را فزونی
به سر باز افگن این بار گران را
ز دل بیرون کن این راز نهان را
❈۴۷❈
خوشی کی بیند از کام نهانی
که با هر سود بینی صد زیانی
اگر یک روز باشد شاد خواری
یکی سالت بود زاری و خواری
❈۴۸❈
کنون یا بند را باید گشادن
و یا یکباره سر بر سر نهادن
نیابم بهتر از دستم برادر
برادر را به از شمشیر یاور
❈۴۹❈
نه مردم گر کنم زین پس مدارا
بهل تا گردد این راز آشکارا
جهان جز مرگ پیش من چه آرد
بجز شمشیر بر جانم چه بارد
❈۵۰❈
ز دشمان کی حذر جوید خطرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهی جوی
به دریا در گهی جفت نهنگست
چو نوش اندر جهان جفت شرنگست
❈۵۱❈
شراب کام را جامست شمشیر
چو راه خرمی را راهبان شیر
ز شیران بر گذر وز جام خور می
که دی مه را بود نوروز در پی
❈۵۲❈
ز آسانی نیابی شادمانی
ز بی رنجی نیابی کامرانی
فراوان رنج یابد دام داری
به دشت و کوه تا گیرد شکاری
❈۵۳❈
شکاری نیست چون شاهی و فرمان
مرو را چون بگیرد مردم آسان
مرا در پیش چون شاهی شکارست
چو دلبر ویس مه پیکر نگارست
❈۵۴❈
چرا با بخت خود چندین شتیزم
چرا آبی برین آتش نریزم
چرا در خیرگی چندین نشینم
چرا بیرون نیایم زین کمینم
❈۵۵❈
من اندر دام و یارم نیز در دام
نهاده دل به درد و رنج ناکام
چرا این دام را بر هم ندرم
درخت ننگ را از بن نبتم
❈۵۶❈
و لیکن چیزها را جایگاهست
همیدون کارها را وقتها هست
شکوفه کاو بر آید ماه نیسان
به دی مه بر درختان یافت نتوان
❈۵۷❈
مگر روز بلا اکنون سر آمد
برفت آن روز روز دیگر آمد
گذشت از رنج ما دی ماه سختی
کنون آمد بهار نیکبختی
❈۵۸❈
چو رامین گفت ازین سان چند گفتار
ز درد دل همی پیچید چون مار
تنس در راه بود و دل بر ویس
به چشم اندر بمانده پیکر ویس
❈۵۹❈
قرارش رفته بود و صبر تا شب
ز دود دل نشسته گرد بر لب
به خاور بود چشمش تا کی آید
سپاه شب که راهش بر گشاید
کامنت ها