فخرالدین اسعد گرگانی:چو دود شب بماند از آتش روز فلک بنوشت هیری مفرش روز
❈۱❈
چو دود شب بماند از آتش روز
فلک بنوشت هیری مفرش روز
بشد بر پشت اشقر آفتابی
چو باز آمد بر ادهم ماهتابی
❈۲❈
ز لشکر گه به راه افتاد رامین
ندیدش هیچ کس جز ماه و پروین
رسول پیش ویس با چهل کس
که بودی لشکری را هر یکی بس
❈۳❈
گهی تازان گهی پویان چو گرگان
به یک هفته به مرو آمد ز گرگان
چو رامین از بیابان رفت بیرون
نماندش رنج ره یکروز افزن
❈۴❈
رسول و ویس را از ره گسی کرد
ز بهر ویس اندرزش بسی کرد
که او را آگاهی از من نهان ده
کجا این بار کار ما نهان به
❈۵❈
مگو این راز جز با ویس و دایه
که خود دایه ستمارا سود و مایه
بگو کاین بار کار ما چنان شد
کجا در هر زبانی داستان شد
❈۶❈
نشاید دید ازین پس روی موبد
و گر بینم سزاوارم به هر بد
تو فردا شب به دزبر باش هشیار
ز شب یک نیمه رفته گوش من دار
❈۷❈
بکن چاری که من پیش تو آیم
به پیروزی ترا راهی نمایم
نهان دار این سخن تا من رسیدن
کجا این پرده من خواهم دریدن
❈۸❈
فرستاده برفت از پیش رامین
به راهاندر شتابان تر ز شاهین
بدان گه سیم بر ویس گل اندام
به مرو اندر کهندز داشت آرام
❈۹❈
همیدون گنجهای شاه گربز
نهاده بود همواره در آن دز
سپهبد زرد نامی کوتوالش
که بیش از مال موبد بود مالش
❈۱۰❈
گزین شاه و دستور و برادر
به گنج و خواسته قارون دیگر
نگهبان بود ویس دلستان را
همیدون داد فرمان جهان را
❈۱۱❈
فرستاده چو باز آمد ز گرگان
ز دروازه شد اندر شهر پنهان
پس آنگه چون زنان پوشید چادر
به پیش ویس بانو شد بر استر
❈۱۲❈
کجا خود ویس را آیین چنان بود
که هر روزش یکی سور زنان بود
زنان مهتران زی او شدندی
به شادی هفته ای با او بدندی
❈۱۳❈
بدین نیرنگ زیبا مرد جادو
نهان از زرد شد تا پیش بانو
بگفتش سر بسر پیغام رامین
بسان در و شکر خوب و شیرین
❈۱۴❈
که دند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگر باره روان یافت
❈۱۵❈
همان گه سوی زردش کس فرستاد
که بختم دوش در خواب آگهی داد
که ویرو یافت لختی درد و سستی
کنون باز آمدش حال درستی
❈۱۶❈
به آتشگاه خواهم رفتن امروز
به کار نیک بودن آتش افروز
خورش بفزایم آتش را ببخشش
به نیکو و به پاکی و به رامش
❈۱۷❈
سپهبد گفت شاید همچنین کن
همیشه نام نیک و کار دین کن
همان گه ویس شد با دوستداران
زنان مهتران و نامداران
❈۱۸❈
به ددروازه به آتشگاه خورشید
که بود از کردهای شاه جمشید
چه مایه ریخت خون گوسفندان
ببخشید آن همه بر مستمندان
❈۱۹❈
چه مایه جامه و گوهر برافشاند
چه مایه سیل شیم و زر ز کف راند
چو شب بروی گردون سایه گسترد
فرستاده شد و رامین در آورد
❈۲۰❈
ز بیگانه تهی کردند ایوان
زبون شد مشتری را پیر کیوان
بماند آن راز در گیتی نهفته
نیامد باد بر شاخ شکفته
❈۲۱❈
اگر چه کار باشد سهمگین سخت
به آسانی بر آید چون بود بخت
چنان چون ویس و رامین را بر آمد
درخت رنج را شادی بر آمد
❈۲۲❈
زنان مهتران یکسر برفتند
همه بیگانگان از در برفتند
کسان ویس با رامین بماندند
همان گه جنگیان را بر نشاندند
❈۲۳❈
چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر
بدین چاره ز دروازه برفتند
وز آتشگه ره کندز گرفتند
❈۲۴❈
به پیش اندر گروهی شمعداران
گروهی خادمان و پیشکاران
همی راندند مردی را ز راهش
نهفته ماند زین چاره گناهش
❈۲۵❈
بدین نیرنگ رامین را به دز برد
نهفته زیر چادر با چهل گرد
چو در دز شد کندز ببستند
به باره پاسبانان بر نشستند
❈۲۶❈
خروش و های هویی بر کشیدند
سرای ویس پر دشمن ندیدند
چو شب تاریک شد چون جان بد مهر
تو گفتی دود و قیر اندود بر چهر
❈۲۷❈
هوا از قعر دریا تیره تر شد
فلک چون قعر دریا پر گهی شد
بر آمد لشکر گردون ز خاور
چنان کامد ز تاریکی سکندر
❈۲۸❈
دلیران از کمین بیرون دویدند
چو برگ مرد خنجر بر کشیدند
چو سوزان آتش اندر دز فتادند
همه شمشیر در مردی نهادند
❈۲۹❈
چو خفته کش پلنگ آید به بالین
به بالین برادر رفت رامین
کامنت ها