فخرالدین اسعد گرگانی:بجست از خواب زرد و تیغ برداشت کجا چون شیر در کوشش جنگ داشت
❈۱❈
بجست از خواب زرد و تیغ برداشت
کجا چون شیر در کوشش جنگ داشت
چو پیل مست با رامین بر آویخت
بیامد مرگ و از جانش در آویخت
❈۲❈
مرو را گفت رامین تیغ بفگن
که بر جانت گزندی ناید از من
منم رامین ترا کهتر برادر
منه جان را ز بهر کین بر آذر
❈۳❈
بیفگن تیغ و دستت بند را ده
که بند از مرگ و از کشتن ترا به
سپهبد چون شنید آواز رامین
ز کین دل سیه گشتش جهان بین
❈۴❈
زبان بگشاد بر دشنام رامین
به زشتی برد نیکو نامش از کین
به رامین تاخت چون شیر دژ آگاه
بزد شمشیر بر تار کش ناگاه
❈۵❈
سبک رامین سپر افگند بر سر
یکی نیمه سپر بفگند خنجر
بزد رامینه تیغی بر سر زرد
چنان زخمی که مغزش را بدر کرد
❈۶❈
سرش یک نیمه با یک دست بفگند
ز خونش سرخ گل بر گل پراگند
چو زین سان کشته شد زرد نگون بخت
شد اندر دز نبرد دیگران سخت
❈۷❈
نیامد ماه چرخ از ابر بیرون
ز بیم آنکه بر رویش چکد خون
به هر بامی فگنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود
❈۸❈
بسا کز بارهء کندز بجستند
ز بیم مرگ و از وی هم نرستند
بسا کز کین دل پیگار کردند
ز بهر ویس و هم جان را نبرند
❈۹❈
عدو در هر کجا بد گشت مسکین
شب بدخواه بود و روز رامین
سه یک رفته زشب گیتی چنان کرد
که یکسر بود رفته دولت زرد
❈۱۰❈
شبی رنگش سیه همچون جوانی
به رامین داد کام جاودانی
اگر چه داد وی را گنج و گوهر
ندادش تا ازو نستد برادر
❈۱۱❈
جهان را هر چه بینی این چنینست
به زیر نوش مهرش زهر کینست
گلش با خار و نازش با غمانست
هوا با رنج و سودش با زیانست
❈۱۲❈
چو رامین دید وی را کشته بر خاک
همان گه جامه را بر سینه زد چاک
همی گفت آوخ ای فرخ برادر
مرا با جان و با دیده برابر
❈۱۳❈
به خنجر باد دست من بریده
به زو بین باد ناف من دریده
چرا چون تو برادر را بکشتم
که بشکستم به دست خویش پشتم
❈۱۴❈
اگر یابم هزاران زر و گوهر
کجا یابم دگر چون تو برادر
چو رامین مویه برکشته بسی کرد
همان بی سود اندوهش بسی خورد
❈۱۵❈
نه جای مویه بود و گرم خوردن
که جای رزم بود و نام کردن
چو زرد از شور بختی بی روان شد
رمه در پیش گرگان بی شبان شد
❈۱۶❈
بسان خطبه خوانی بود خنجر
که او را مغز گردان بود منبر
به شاهی خطبهء رامین همی کرد
بر آن خطبه فلک آمین همی کرد
❈۱۷❈
شبی بود آن شب از شبهای نامی
چو مهر ویس بر رامین گرامی
چو شب تاریک بُد بخت بداندیش
بشد شبگیر با دلهای پر نیش
❈۱۸❈
چو روز آمد بر آمد بخت رامین
بزد بر گیتی از شاهیش آذین
جهان افروز رامین بامدادان
ز بخت خویش خرم بود و شادان
❈۱۹❈
نشسته آشکارا با دلارام
دلش خودرای گشته بخت خودکام
کامنت ها