فخرالدین اسعد گرگانی:چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد که همبالای سرو بوستان شد
❈۱❈
چو قدّ ویس بت پیکر چنان شد
که همبالای سرو بوستان شد
شد آگنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش
❈۲❈
سر زلفش به گل بر سایه گسترد
به ناز دل نیازی را بپرورد
پراگنده شده در شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش
❈۳❈
به نامه سرزنش کرده فراوان
که چون تو نیست بد مهری به گیهان
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آن کس که وی را دایگانست
❈۴❈
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار او یک روز نازی
به من دادی ورا آنگه که زادی
سزای دخترت چیزی ندادی
❈۵❈
کنون بر رُست پیش من به صدناز
به پرواز اندر آمد بچهء باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
به کام خود یکی انباز گیرد
❈۶❈
بپروردم ورا چونانکه بایست
به هر رنگی و هر بویی که شایست
به دیباها و زیورهای بسیار
ز رخت و طبل هر بزاز و عطار
❈۷❈
همی نپسندد اکنون آنچه ماراست
و گر چه گونه گونه خزّ و دیباست
چو بیند جامهای سخت نیکو
بگویدهر یکی را چند آهو
❈۸❈
که زردست این سزای نابکاران
کبودست این سزای سوکواران
سفیدست این سزای گنده پیران
دو رنگست این سزاوار دبیران
❈۹❈
چو بر خیزد ز خواب بامدادی
ز من خواهد حریر استاربادی
چون باشد روز را هنگام پیشین
ز من خواهد پرند بهمن چین
❈۱۰❈
شبانگه خواهدم دو رویه دیبا
ندیمان از پری رویان زیبا
کم از هشتاد زن پیشش نبایند
که کمتر زین ندیمی را نشایند
❈۱۱❈
هر آن گاهی که با ایشان خورد نان
همه زرّینه خواهد کاسی و خوان
اگر روزست و گر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
❈۱۲❈
کمرها بسته افسر بر نهاده
پرستش را به پیشش ایستاده
که من زین بیش او را بر نتابم
همان چیزی که می خواهد نیابم
❈۱۳❈
که باشم من که دارم رخت شاهان
به کام خویش و کام نیک خواهان
چو این نامه بخوانی هر چه زوتر
بکن تدبیر شهر آرای دختر
❈۱۴❈
ز صد انگشت ناید کار یک سر
نه از سیصد ستاره نور یک خور
چو آمد نامهء دایه به شهرو
به نامه در سخنها دید نیکو
❈۱۵❈
به نیکی یافت آگاهی ز دختر
که هم رویش نکو بود و هم اختر
به مژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زرّ و گهر داد
❈۱۶❈
چنان کردش ز بس دینار و گوهر
که بودی زاد بر زادش توانگر
پس آنگه چون بود شاهانه آیین
فرستادش فراوان مهد زرّین
❈۱۷❈
به پیش مهدش اندر خادمانی
به بالا هر یکی چون نردبانی
شدند از راه سوی ویس شادان
ز خوزان آوریدندش به همدان
❈۱۸❈
چو مادر دید روی دخترش را
سهی بالا و نیکو پیکرش را
خجسته نام یزدان را فرو خواند
بسی زرّ و بسی گوهر بر افشاند
❈۱۹❈
چو او را پیش خود بر گاه بشناخت
رخش از ماه تابان باز نشناخت
گل رخسار گانش را بیاراست
بنفشه زلفکانش را بپیراست
❈۲۰❈
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد
به دیباهای زربفتش سر افروخت
بخور عود و مشکش زیر بر سوخت
❈۲۱❈
چنان کرد آن نگار دلستان را
که باد نوبهاری بوستان را
چنان اراست آن ماه زمین را
که مانی صورت ارژنگ چین را
❈۲۲❈
چنان بنگشاشت آن زیبا صنم را
که نقاشان چین باغ ارم را
چنان بایسته کرد آن بافرین را
که در فردوس رصوان حور عین را
❈۲۳❈
اگر چه صورتی باشد بی آهو
به چشم هر که بیند سخت نیکو
چو آرایش کنند او را فراوان
به زرّ و گوهر و دیبای الوان
❈۲۴❈
شود بی شکّ ز آرایش نکوتر
چنان کز گونه گردد سرخ تر زر
کامنت ها