فخرالدین اسعد گرگانی:چو آگاهی به رامین شد ز موبد که او را چون فرو برد اختر بد
❈۱❈
چو آگاهی به رامین شد ز موبد
که او را چون فرو برد اختر بد
یکی هفته سران لشکر وی
به سوک اندر نشسته همبر وی
❈۲❈
نهانی شکر دادار جهان کرد
که او فرجام موبد را چنان کرد
نه جنگی بود مرگش را بهانه
نه خونی ریخته شد در میانه
❈۳❈
سر آمد روز چونان پادشاهی
نبوده هیچ رامین را گناهی
هزاران سجده برد او پیش دادار
همی گفت ای خداوند نکو کار
❈۴❈
تو دانی گونه گون درها گشادن
که چونین کارها دانی نهادن
برانی هر کرا خواهی ز گیهان
بر آری هر کرا خواهی به کیوان
❈۵❈
بذیرفتم ز تو تا زنده باشم
که خشنودیت را جویند باشم
میان بندگانت داد جویم
همیشه راست باشم راست گویم
❈۶❈
بُوم در پادشاهی داد فرمای
به درویشان کام بخشای
توم یاری ده اندر پادشایی
که یاری دادنم را خود تو شایی
❈۷❈
توی پشتی توم یاری به هر کار
مرا از چشم و دست بد نگه دار
خداوندم توی من بندهء بند
مرا شاهی تو دادی ای خداوند
❈۸❈
خداوندم توی من بندهء تو
که من خود بندام دارندهء تو
کنون کردی چو سالار جهانم
بدار اندر پناه سایبانم
❈۹❈
چو لاله کرد لختی پیش دادار
وزین معنی سخنها گفت بسیار
همان گه بار را فرمود بستن
سواران سپه را بر نشستن
❈۱۰❈
بر آمد بانگ کوس و نالهء نای
روان شد همچو جیحون لشکر از جای
روارو در سپاه افتاد چونان
که از باد صبا در ابر نیسان
❈۱۱❈
چو راه حشر گشت آن ره ز غلغل
ز کوه دیلمان تا شهر آمل
جهان افروز رامین با دل افروز
همی آمد همه ره شاد و فیروز
❈۱۲❈
به شادی روز رام و روز شنبد
فرود آمد به لشکرگاه موبد
بزرگان پیش او رفتند یکسر
به دیهیمش بر افشاندند گوهر
❈۱۳❈
مرو را پاک شاهنشاه خواندند
ز فر و داد و خیره بماندند
چو ابری بود دستش نوبهاری
همی بارید در شاهواری
❈۱۴❈
یکی هفته به آمل بود خرم
دمادم زد همی رطل دمادم
پس آنگه داد طبرستان به رهام
جوانمرد نکوبخت نکونام
❈۱۵❈
به ایران در نژاد او کیانی
بزرگی در نژادش باستانی
همیدون داد شهر ری به بهروز
که بودش دوستدار و نیک آموز
❈۱۶❈
بدان گاهی که او با ویس بگریخت
به دام شاه موبد در نیاویخت
به ری بهروز کردش میزبانی
به خانه داشتش چندی نهانی
❈۱۷❈
به نیکی لاجرم نیکی جزا بود
کجا او خود به نیکی سزا بود
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی گشته لولو یابیش باز
❈۱۸❈
وز آن پس داد گرگان را به آذین
کهبا او یکدل بود و دیرین
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شیرو
❈۱۹❈
دو پیل مست و دو شیر دلاور
به گوهر ویس بانو را برادر
چو هر شهری به شاهی دادگر داد
نگهبانی به هر مرزی فرستاد
❈۲۰❈
به راه افتاد با لشکر سوی مرو
کجا دیدار او بد داروی مرو
خراسان سر بسر آذین ببستند
پری رویان بر آذینها نشستند
❈۲۱❈
همه راهی ورا چون بوستان شد
همه دستی برو گوهر فشان شد
زبانها بود بر وی آفرین خوان
چو دلها در وفای وی گروگان
❈۲۲❈
چو در مرو گزین شد شاه رامین
بهشتی دید در وی بسته آذین
به خوبی همچو نوروز درختان
ز خوشی همچو روز نیک بختان
❈۲۳❈
هزار آوا به دستان رود سازان
شکوفه جامهای دلنوازان
فرازش ابر دود مشک و عنبر
و زو بارنده سیم و زر و گوهر
❈۲۴❈
سه مه آذینها بسته بماندند
وزیشان روز و شب گوهر فشاندند
بدین رامش نه خود مرو گزین بود
کجا یکسر خراسان همچنین بود
❈۲۵❈
ز موبد سالیان سختی کشیدند
پس از مرگش به آسانی رسیدند
چو از بیدار او آزاد گشتند
به داد شاه رامین شاه گشتند
❈۲۶❈
تو گفتی یکسر از دوزخ بر ستند
به زیر سایهء طوبی نشستند
بدان را بد بود روزی سرانجام
بماند نامشان جاوید بد نام
❈۲۷❈
مکن بد در جهان و بد میندیش
کجا گر بد کنی بد آیدت پیش
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
❈۲۸❈
از آن گوهر که شان آورد ز آغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز
چو رامین دادجوی و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد
❈۲۹❈
سپهداران او هر جا که رفتند
به فر او همه گیتی گرفتند
چو رنج دشمنانش بود بی بر
جهان او را شد از چین تا به بربر
❈۳۰❈
به هر شهری شد از وی شهریاری
به هر مرزی شد از وی مرزداری
همه ویرانها آباد کردند
هزاران شهر و ده بنیاد کردند
❈۳۱❈
بداندیشان همه بر دار بودند
و یا در چاه و زندان خوار بودند
به هر راهی رباطی کرد و خانی
نشانده بر کنارش راهبانی
❈۳۲❈
جهان آسوده گشت از دزد و طرار
ز کرد و لور و از ره گیر و عیار
ز بس کاو داد سیم و زر سبیلی
نماند اندر جهان نام بخیلی
❈۳۳❈
ز بس کاو داد زر و سیم و گوهر
همه گشتند درویشان توانگر
ز دلها گشت بیدادی فراموش
توانگر شد هر آن کاو بود بی توش
❈۳۴❈
نه جستی گرگ بر میشی فزونی
نه کردی میش گرگی را زبونی
به هر هفته سپه را بار دادی
به نیکی پندشان بسیار دادی
❈۳۵❈
به دوار گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بد گوهران را
به داورگاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر
❈۳۶❈
چه پیش او شدی شاهی جهانگیر
به گاه داد جستن چه زنی پیر
ور آمد پیش او مرد خدایی
ستوده بود همچون پادشایی
❈۳۷❈
به نزدش مرد پر فرهنگ و دانا
گرامی بود همچون چشم بینا
در ایران هر کسی دانش بیاموخت
بدان راز خود نزدش بر افروخت
❈۳۸❈
صد و ده سال رامین در جهان بود
از آن هشتاد و سه شاه زمان بود
میان ملک و جاه و حشمت و مال
بماند آن نامور هشتاد و سه سال
❈۳۹❈
زمین از داد او آباد گشته
زمان از فر او دلشاد گشته
به فرش گشته سه چیز از جهان کم
یکی رنج و دوم درد وسوم غم
❈۴۰❈
گهی جان را خورش دادی ز دانش
گهی تن را جوان کردی به رامش
گهی کردی تماشا در خراسان
گهی نخچیر کردی در کهستان
❈۴۱❈
گهی بودی به طبرستان آباد
گهی رفتی به خوزستان و بغداد
هزاران چشمه و کاریز بگشاد
بریشان شهر و ده بسیار بنهاد
❈۴۲❈
یکی زان شهرها اهواز ماندست
کش او آگهاه شهر رام خواندست
کنونش گر چه هم اهواز خوانند
به دفتر رام شهرش نام دانند
❈۴۳❈
شهی خوش زندگی بودست خوش نام
که خود در لطف ایشان خوش بود رام
نه چون اوبد به شاهی سر فرازی
نه چون او بد به رامش رود سازی
❈۴۴❈
نگر تا چنگ چون نیکو نهادست
نکوتر زان نهادی که گشادست
نشانست این که چنگ بافرین کرد
که او را نام چنگ رامین کرد
❈۴۵❈
چو بر رامین مقررگشت شاهی
ز دادش گشت پرمه تا به ماهی
جهان در دست ویس سیمتن کرد
مرو را پادشاه خویشتن کرد
❈۴۶❈
دو فرزند آمدش زان ماه پیکر
چو مالک خوب و چون بابک دلاور
دو خسرو نامشان خورشید و جمشید
جهان در فر هر دو بسته اومید
❈۴۷❈
زمین خاوران دادش به خورشید
زمین باختر دادش به جمشید
یکی را سغد و خوارزم و چغان داد
یکی را شام و مصر و قیروان داد
❈۴۸❈
جهان در دست ویس دلستان بود
و ڵیکن خاصش آذربایگان بود
همیدون کشور ارّان و ارمن
سراسر بد به دست آن سمن تن
❈۴۹❈
به شاهی سالیان با هم بماندند
به نیکی کام دل یکسر براندند
مهار عمر خود چندان کشیدند
که فرزنان فرزندان بدیدند
کامنت ها