فخرالدین اسعد گرگانی:چو با رامین بد او هشتاد ویک سال زمانه سرو او را کرد چون نال
❈۱❈
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
❈۲❈
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
❈۳❈
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
❈۴❈
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
❈۵❈
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
❈۶❈
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
❈۷❈
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
❈۸❈
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
❈۹❈
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
❈۱۰❈
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
❈۱۱❈
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
❈۱۲❈
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
❈۱۳❈
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
❈۱۴❈
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
❈۱۵❈
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
❈۱۶❈
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
❈۱۷❈
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
❈۱۸❈
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
❈۱۹❈
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
❈۲۰❈
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
کامنت ها