فخرالدین اسعد گرگانی:سر سال و خجسته روز نوروز جهان پیروز گشت از بخت پیروز
❈۱❈
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
❈۲❈
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
❈۳❈
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
❈۴❈
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
❈۵❈
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
❈۶❈
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
❈۷❈
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
❈۸❈
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
❈۹❈
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
❈۱۰❈
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
❈۱۱❈
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
❈۱۲❈
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
❈۱۳❈
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
❈۱۴❈
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
❈۱۵❈
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
❈۱۶❈
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
❈۱۷❈
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
❈۱۸❈
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
❈۱۹❈
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
❈۲۰❈
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
❈۲۱❈
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
❈۲۲❈
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
❈۲۳❈
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
❈۲۴❈
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
❈۲۵❈
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
❈۲۶❈
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
❈۲۷❈
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
❈۲۸❈
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
❈۲۹❈
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
❈۳۰❈
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
❈۳۱❈
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
❈۳۲❈
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
کامنت ها